دخترک
اتاق نداشت.
فضایی بود به چه بزرگی, که مثل آشپزخانه کف و دیوارهایش تماما کاشی سرامیک بود اما آشپزخانه نبود.
من مجبور بودم با عده ای آنجا زندگی کنم.. آدمهایی که می شناختم.
اول با قیافه ی کج و کوله به در و دیوار نگاه کردیم و گفتیم اینجا؟ واقعا؟؟
بعد از چند دقیقه, یکی از ما که کلا موجود راحتی است و همیشه خود را باشرایط وفق می دهد گفت,, چیه مگه؟ تمیزش می کنیم همینجا زندگی می کنیم.
و به سمت تی تکیه داده به دیوار رفت و آنرا برداشت و شروع کرد به تمیز کاری.
ما هم یک نگاهی به هم انداختیم و به او پیوستیم...
کم کم که پیش می رفتیم اتاقهایی را کشف می کردیم.
اتاقهایی که دیوارشان گلی بود و درشان تخت و فرش و بوفه هایی به رنگ قهوه ای سوخته بود با رومیزی های سفید توری...
و بعد راه بیرون را کشف کردیم. پله می خورد به سمت بالا و به یک پارکینگ کوچک باز می شد.
یک بار چند بچه وارد آنجا شدند که یکی شان دزد بود.
یک دختر بچه با موهای بور کثیف که تا زیر شانه هایش می رسید, و لباس صورتی که راه راه های قرمز داشت و یک جفت گوشواره ی پلاستیکی.
دختر بچه انقدر سرعتش در سرقت اشیاء سریع بود که با چشم غیر مسلح دیده نمی شد.
اما من فهمیدم.
فهمیدم دزدی می کند و چیزهای زیادی برداشته. بعد عصبانی شدم و با زنجیری که دستم بود تا می خورد او را زدم...
به زمین افتاده بود و گریه می کرد.
یکهو به خودم آمدم و دیدم آن موجودی که روی زمین افتاده فقط یک بچه است.. یک بچه...
بلندش کردم و محکم بغلش کردم, بعد او را در خانه چرخاندم و هر چیزی که فکر می کردم قیمتی دارد به او دادم.
و تمام تلاشم را کردم که از دلش در بیاید...
از چیزهایی که به او دادم یکی گوشواره ای بود که به خوشه ی انگور شباهت داشت و طلا بود. لنگه هم نداشت.
تا حد مرگ دو دل بودم که گوشواره را به او بدهم یا نه. انگار گوشواره برای شخص دیگری بود اما من باید دختر بچه را راضی می کردم.
انگار که مرگ و زندگی ام در دستان او باشد...
بعد به یک رستوران رفتیم و من برای او غذا سفارش دادم.
و تمام مدت داشتم فکر می کردم که او را همانجا بگذارم و بروم. اما یک چیزی مانعم می شد. انگار دلم می خواست نگهش دارم..
اما نمی خواستم به زور مجبورش کنم.دوست داشتم از خودش بپرسم, اما...
دختربچه هیچوقت کلمه ای حرف نمی زد. فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و نگاهم می کرد, و غم بزرگی که در چشمان قهوه ای روشنش غوطه ور بود را به وجود من میریخت...
یک طوری انگار اصلا متعلق به این دنیا نبود... ذره ای یاغیگری درش نبود و حتی در کتک خوردن هم مطیع بود.
انگار در دنیای قصه ها, شاهزاده خانمی بوده که توسط یک موجود خبیث دزدیده و در آنجا رها شده و مجبور بوده که از پس خودش بربیاید و تمام آن کارها هم برای همین بوده. از او پرسیدم که من را می بخشد؟
باز سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. .. فقط نگاهم کرد...
و دلم ریخت...
- ۹۴/۰۵/۲۲