تکه ای از قلب من، در دورترین قلمرو جهان چشمک می زند..
انتخاب خیلی سخت بود.
همه شان را دوست داشتم. همه شان قشنگ بودند.
اما باید فورا یکی را انتخاب می کردم و وقت زیادی هم نداشتم.
- ۱۹ نظر
- ۳۰ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۷
انتخاب خیلی سخت بود.
همه شان را دوست داشتم. همه شان قشنگ بودند.
اما باید فورا یکی را انتخاب می کردم و وقت زیادی هم نداشتم.
صدای غلت خوردن روی ملافه ها
صدای تکان خوردن پرده ها
صدای رد شدن یک ماشین
صدای کوبیدن روی آهن
صدای ریختن میلگرد
رضـــــاااا! هــِی! ممــــــــــــد!
صدای تکان دادن یک ورق آلومینیومی خیلی بزرگ
صدای رد شدن چند ماشین
صدای یک کلاغ
صدای صحبت کردن همهمه وار
صدای خستگی در کردن دیوارها
صدای گریه ی نی نی طبقه ی بالا و بعد صدای پا
صدای حرف زدن داداشه در خواب
صدای باقی ابزار آلات ساختمانی
صدای محو یک گنجشک
صدای آخ خودم بر اثر تیر کشیدن دندان
صدای دزدگیر یک ماشین
زیاد شدن صداهای ساختمانی
صدای قرچ تخت
صدای بستن پنجره
صدای روشن شدن کولر
تصور کنید برای یک مشکل نه چنان مهم به دکتر مراجعه کنید و ایشان دارویی تجویز کند که یکی از عوارضش "خطر خودکشی" باشد.
اسم سرخپوستی در این لحظه: خواهنده ی حلالیت
گرمی شیشه, نوک انگشتانم را گرم می کند.
سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه می دهم ومناظر آشنای آن طرف پنجره را تماشا می کنم.
این همان محلیست که سالها قبل هوایش را نفس می کشیده ام, افکارم را روی آسفالت خیابان هایش پاشیده ام, ابرهایش را دنبال کرده ام و بعد از ظهرها, از آن پنجره ی بزرگ به غروب خونین ش چشم دوخته ام. همان محلی که گاهی اوقات انقدر در کوچه هایش راه می رفتم تا گم شوم...
گاهی با یک کوله پشتی و هندزفری, و گاهی هم فقط خودم و صدای نفس هام...آن قدر از آدم ها دور می شدم که من را نبینند آنقدر که بتوانم هر طور دلم خواست با فکر و خیالهایم سروکله بزنم.
خاطرات پشت شیشه, انقدر واقعی اند که انگار همین الان دارند جلوی چشمم اتفاق می افتند. راه های رفته، جاهایی که بوده ام، نشسته ام، ایستاده ام...حتی رد پاهایم را می توانم به وضوح روی پیاده رو ها و خیابان ها می بینم..
فکر می کنم, گاهی بعضی چیزها خیلی سریع اتفاق می افتند. سریع تر از آن که بتوانی فکر کنی..... سریع تر از آن که بتوانی حس کنی حتی. یکهو می بینی که دارد دردت می آید. مثل سرنگ خونگیری می ماند. اولش شاید درد نداشته باشد, اما رفته رفته خونت را می کشد توی خودش و جانت را کمرنگ می کند....
در زدم و آرام وارد اتاق شدم.
انگار تازه ناهارش را تمام کرده بود. به حالت عمودی ریش و سبیلش را تکاند که چیزی از غذا روی صورتش نمانده باشد و با سر اشاره کرد که بروم جلو.
Luce fortissima
mi sazio di te
Nell’assoluto vivo
tra le tue braccia muoio
سوال:
آیا می توانم تا 31/5/94 پایان نامه ام را تکمیل و دفاع کنم؟
پاسخ:
خیر, نمی توانی
راه کار:
برو بمیر :|
سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم دیگر می دانستند که راس ساعت 5 عصر هر روز,
باید منتظر جوانی باشند چهارشانه و قدبلند؛ با کاپشن سبز لجنی و کلاه کرمی که معمولا آن را تا روی گوش هایش پایین می کشد و گاهی اوقات هم شالی همرنگ کلاه دور گردنش است.
من هم می دانستم که هر روز, راس ساعت 5 عصر که کارم تمام می شود و روی صندلی کنار پنجره می نشینم تا چای م سرد شود,
جوان را در قاب پنجره می بینم که رد می شود و می رود.
جوان اما توجهی به اطرافش نداشت.
بیشتر مواقع سرش پایین بود و دماغش را داخل یقه ی کاپشنش پنهان می کرد یا نیمی از صورتش را زیر لایه های شال کرم رنگ می پیچید,
برای همین هیچوقت نتوانستم درست صورتش را ببینم.
گرچه اهمیتی هم نداشت.
آن روزها, عادت داشتم هر کدام از روزهای هفته, چای را با یک چیزی بخورم.
شنبه ها با هل, یکشنبه ها با دارچین, دوشنبه ها با لیمو, سه شنبه ها با عسل, و چهارشنبه ها با خرما اگر بود.
آن روز هم طبق معمول سه شنبه ها, قاشق عسل را داخل لیوان چای داغ فرو کردم و رها شدن عسل از قاشق چوبی, و رقصیدنش در لیوان چای را تماشا کردم و اینکه چه طور مثل یک بالرین حرفه ای که روی صحنه چرخ می زند و در پایان یک نمایش تراژیک خود را روی سن رها می کند, ته لیوان آرام گرفته.
آن سوی پنجره هم به همین آرامی بود. دانه های برف نرم روی هم مینشستند و دست به دست هم داده بودند که کوچه را یکدست سفیدپوش کنند.
به ساعت نگاه کردم.
یک دقیقه مانده بود یه 5.
انگشتانم را دور لیوان چای حلقه کردم تا کمی گرمم کند, و یکبار دیگر کوچه را پاییدم.
ده دقیقه ای به همان حالت ماندم, اما انگار آن روز خبری از پسرک نبود.
و همیچنین فردا, و فرداها و روز های دیگر...
پسرک دیگر آنجا پیدایش نشد.
حداقل راس ساعت 5, هیچکدام از رد پاهای روی پرفی که سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را پوشانده بود, مال پسرک نبودند.
شاید مسیرش را عوض کرده بود. شاید کار یا خانه ی بهتری پیدا کرده بود و از آنجا رفته بود. شاید...
اما من فکر می کنم بخاطر برف بود.
برف سنگفرشهای پیاده روی سمت چپ کوچه ی سوم را می پوشاند و همین, پسرک را دلتنگ می کرد...
این خاطره همیشه من را به یاد قسمتی از این آهنگ می اندازد...
داشتی در خیابان قدم می زدی که تو را دیدم...
اتاق نداشت.
فضایی بود به چه بزرگی, که مثل آشپزخانه کف و دیوارهایش تماما کاشی سرامیک بود اما آشپزخانه نبود.
من مجبور بودم با عده ای آنجا زندگی کنم.. آدمهایی که می شناختم.
اول با قیافه ی کج و کوله به در و دیوار نگاه کردیم و گفتیم اینجا؟ واقعا؟؟
بعد از چند دقیقه, یکی از ما که کلا موجود راحتی است و همیشه خود را باشرایط وفق می دهد گفت,, چیه مگه؟ تمیزش می کنیم همینجا زندگی می کنیم.
و به سمت تی تکیه داده به دیوار رفت و آنرا برداشت و شروع کرد به تمیز کاری.
ما هم یک نگاهی به هم انداختیم و به او پیوستیم...