آخرین جمعه ی مهربان
+فردا روز آخر است...
روز آخر سحری و سفره ی افطار...
نمی دانم چه طوری است که چیزهایی که آدم در این وقتها می خورد اصلا مزه شان با باقی ماههای سال زمین تا آسمان توفیر دارد..
+داداشه را انداخته اند توی اتوبوس راهیان نور و برده اند جنوب.
و من مثل یک خر خوشحال در طول و عرض و مساحت اینهای خانه در حال جست و خیز کردنم از بس تمام توجه ها معطوف من است و دارد بهم محبت می شود.
و اینکه باز مثل قبل که داداشه ای نبود مامان و بابا مال خودِ خودم شده اند.
اما نمیدانم چرا جای لعنتی اش انقدر توی خانه خالیست؟
چرا ما انقدر دلمان برای عربده های نخراشیده با آن صدای دو رگه ی مسخره اش تنگ شده؟
چرا تنمان می خارد برای پرت شدن اشیاء به سمتمان؟
چرا هرچیزی که می خوریم به یاد کسی می افتیم که نصف سفره را در چشم بر هم زدنی می بلعید...
ما خلیم.
ما خیلی خیلی خلیم.. -_-
- ۶ نظر
- ۲۶ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۴