-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

خاطرات یک مغ | پائولو کوئلیو

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۱ ب.ظ

از همه ی راه هایی که انسان برای رنج دادن خود پیدا کرده است, عشق از همه بدتر است.

ما همیشه رنج می کشیم که چرا کسی دوستمان ندارد یا کسی ترکمان کرده است یا کسی نمی خواهد ترکمان کند.

اگر مجرد باشیم فکر می کنیم هیچکس دوستمان ندارد و اگر متاهل باشیم از ازدواج یک اسارت می سازیم. وحشتناک است..



*نخستین عارضه ی کشتن رویاها این است که وقت کم می آوریم. 
پرمشغله ترین انسانهایی که به عمرم دیده ام همیشه برای همه کار وقت داشته اند.
آنهایی که هیچ کاری نمی کنند همیشه شکوه می کنند که روزها کوتاهند بی آنکه متوجه شوند خودشان هیچ کار مثبتی نمی کنند.
در حقیقت آنها از انجام دادن "مبارزه ی درست" وحشت دارند

دومین عارضه و نشانه ی مرگ رویاها احساس اطمینان است.

چون نمی خواهیم زندگی را همچون ماجرایی بزرگ بنگریم. احساس می کنیم عاقل شده این و حق داریم که چیز زیادی از زندگی نخواهیم. این را نشانه ی صحت اعتقاداتمان می دانیم. ما به آن سوی دیوارهای زندگی نگاه می کنیم و صدای نیزه هایی که می شکنند و بوی خون و خاک می شنویم, سقوط مهیب و نگاههای تشنه ی پیروزی جنگاوران را می یابیم, 

اما هرگز, هرگز, شادمانی عمیق کسانی را که مبارزه می کنند احساس نمی کنیم: 

شادی کسی که پیروزی و شکست برایش مهم نیست و تنها "مبارزه ی درست" است که او را به تلاش و حرکت وا می دارد


و بلاخره سومین نشانه ی مرگ رویاهای ما صلح و آرامش است.

زندگی تبدیل به یک بعداز ظهر یک روز تعطیل می شود و دیگر از ما چیزی نمی خواهد و معمولا بیش از آنچه می توانیم بدهیم از ما طلب نمی کند.

آن وقت فکر می کنیم آدمهایی پخته و بالغ شده ایم و تخیلات کودکانه خود را کنار گذاشته ایم و به نهایت تحقق آرزوهای شخصی و شغلی خود رسیده ایم. وقتی یکی از همسالان ما می گوید که فلان چیز را دوست دارد یا آرزو می کند, تعجب می کنیم.


اما در حقیقت در اعماق وجودمان می دانیم که چه بر ما گذشته است:

ما مبارزه در راه تحقق رویاهایمان را کنار گذاشته ایم. "مبارزه ی درست" را.


وقتی که رویاهایمان را رها می کنیم و به آرامش می رسیم مدت کوتاهی را در آسایش سپری می کنیم.

ولی رویاهای مرده در درون ما می پوسند و فضای زندگی ما را مسموم می کنند. نسبت به کسانی که در اطرافمان هستند بی رحم می شویم . بلاخره این شقاوت را علیه خود به کار می بریم.

اینجاست که رنج و جنون آغاز می شود.

آنچه ما را وادار به انصراف از مبارزه کرده بود, یعنی ترس از نا امیدی و شکست, تنها پاداش ضعف و سستی ها خواهد بود.

تا اینکه یک روز رویاهای مرده و پوسیده هوا را غیر قابل تنفس می کند و آرزوی مرگ می کنیم.

مرگی که ما را می رهاند از مشغولیاتمان,

و از این آرامش ظاهری بعد از ظهر روز تعطیل...

  • آنای خیابان وانیلا

سقوط | آلبر کامو

يكشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۰۵ ق.ظ

*دوست عزیزم,

بهانه ای, هرچند ناچیز باشد, بدستشان ندهیم که ما را داوری کنند.

در این صورت قطعه قطعه می شویم..


*گروهی فریاد می زنند: دوستم داشته باش. 

گروه دیگر:دوستم نداشته باش. 

ولی گروهی هم هستند بدترین و بدبخت ترین آنها که می گویند : دوستم نداشته باش و به من وفادار باش...


*من هر گز شب از روی پل نمی گذرم..این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. 

آخر فکرش را بکنید, که کسی خودش را در آب بیندازد . 


آن وقت از دو حال خارج نیست:یا شما برای نجاتش خود را در آب می افکنیدو در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید ...یا او را به حال خود وامی گذارید. 


شیرجه های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می گذارد....


  • آنای خیابان وانیلا

عشق از دست رفته، هنوز هم عشق است. 

فقط شکلش عوض می شود، همین. 

دیگر نمی توانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی. 


اما وقتی این حس ها ضعیف می شوند، حس های دیگر قدرت می یابند. 

خاطرات. خاطرات شریکت می شوند . 

تو آن را غذا می دهی. بغلش می کنی. با آن می رقصی . زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه ...


  • آنای خیابان وانیلا

به خدای ناشناخته | جان اشتاین بک

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ
*...وقتی آنجا نشستم به درون صخره رفتم. نهر کوچک از من جاری بود و من صخره بودم و صخره... من بود, نمی دانم.. صخره قوی ترین و عزیزترین چیز دنیا بود...


*"خوانیتو, گوش کن. ابتدا این زمین بود. بعد من آمدم تا زمین را تماشا کنم. حالا زمین تقریبا مرده است. فقط من و این صخره باقی مانده ایم. من زمین هستم "


  • آنای خیابان وانیلا

Leo Tolstoy | Anna Karenina

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۶:۰۸ ب.ظ

“All happy families are alike; each unhappy family is unhappy in its own way.” 

  • آنای خیابان وانیلا

لعنت به خرداد

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

تحویل پروژه علاوه بر تحویل پروژه بودن خر هم هست.

آن هم به مقدار زیاد..

  • آنای خیابان وانیلا

انتظار

پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۳۸ ق.ظ
کینه همیشه با سکوت آغاز می شود,

و فراتر از کینه, در واقع همین سکوت است. سکوت...

این حرکت به تأنی تمام زندگی ام...


من هیچوقت ننوشته ام.

خیال کرده ام که نوشته ام.

من هیچوقت دوست نداشته ام.

خیال کرده ام که داشته ام.

من هیچ کاری نکرده ام, جز انتظار کشیدن.

انتظار در برابر دری بسته....


پنج‌شنبه 15 خرداد 1393 ساعت 02:38
  • آنای خیابان وانیلا

تونل | ارنستو ساباتو

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ

حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست،

 و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر رسد، اگر عملی به ظاهر از منطق ساده یا پیروی کند، معمولا انگیزه های پیچیده ای پشت سر آن هست.

 یک مثال ساده.. 

افرادی که به انجمن های خیریه کمک می کنند بهتر و بخشنده تر از افرادی که چنین نیستند به شمار می آیند.

 این برداشت ساده انگارانه را من به هیچ می گیرم.

 هر کسی می داند که آدم نمی تواند مسائل یک گدا ( یک گدای درست و حسابی) را با یک پول سیاه یا تکه ای نان حل کند.

 تنها کاری که می کند حل مسائل روانشناختی فردی است که شهرت و آرامش روح خود را در ازادی تقریبا هیچ خریداری می کند.

 پیش خودتان داوری کنید که آدم ها چقدر خسیس می شوند

 وقتی میل ندارند بیش از چند سنت در روز برای تامین ارامش روح خود و دست یابی به احساس خودستایی از نیکوکاری خویش خرج کنند.

چه خلوص روحی و چه شجاعتی لازم است که آدم بار بینوایی و درماندگی انسان را بدون این روش ریاکارانه ( و خست آمیز) به دوش بکشد.

  • آنای خیابان وانیلا

بای بای بیبی :(

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۳۵ ب.ظ

دارم کیبرد لپ تاپ کوچولویم را تمیز می کنم, و غمگینانه نگاهش می کنم چون قرار است دیگر ازش استفاده نکنم.

یا خیلی کم...


خب راستش وقتی آدم 5,6 سال به طور شبانه روزی با یه دستگاه کار می کند دیگر کنار گذاشتنش خیییلی سخت می شود.

حتی اگر دستگاه مزبور به کررات جان آدم را بالا آورده باشد.


حتی  آن روزی که می خواستم پی سی گنده ی زغالی صدسال پیشم را بفرستم به اتاق داداشه هم غمگین شده بودم.

من از 9 سالگی با آن بزرگ شده بودم و دیگر به حجم پرسروصدا و کم سرعت گوشه ی اتاقم عادت کرده بودم و رفتنش برایم سخت بود,

 و اینکه داداشه هر روز دلوروده ی تراکتور بخت برگشته را می ریخت می بیرون و دوباره سرهمش می کرد ..

البته من هم از این کارها زیاد می کردم اما دیدن اینکه یکی دیگر هم این کارها را با همان دستگاه بکند.. .خب پی سی آدم هم ناموس محسوب میشود یک جورهایی :))


  • آنای خیابان وانیلا

آوار خوشبختی

چهارشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ق.ظ

در عرض یک ماه, گوشی دار, لپ تاپ دار, و مهتابی دار شدم.

یک آدم دیگر چقدر می تواند یکهو خوشبخت بشود؟ هوم؟


تازه من فقط چیزای هایلایت را گفتم و خوشحالی های روحی و اینها را فاکتور گرفتم.


 حالا این دو حالت دارد:

یکی اینکه امسال, سال شانس من است,

و دیگری اینکه الان دارد بهم حال داده می شود تا بعدا آسفالت بشوم. آن هم از نوع شدییییید.


اما خب در حال حاضر بعدا خیلی برایم اهمیت ندارد.

در زمان حال خوشحالی ام را به طور کامل انجام می دهم, تا بعد کی مرده کی زنده 

  • آنای خیابان وانیلا