of Grey
سرش را روی میز گذاشته بود و با ناخن، به تیله هایی که کنار هم ردیف کرده بود تلنگر میزد. ضربه هایش آنقدر محکم نبود که بتواند تیلهها را به جای دوری بفرستد، و فقط صدای تیک ظریف و خوش آهنگی از برخورد آنها باهم توی اتاق میپیچید. موهای بلندش از روی میز آویزان بودند، شبیه آبشاری که جاذبه، آن را در نیمه ی راه رها کرده و هیچوقت قرار نیست به زمین برسد.
همانطور که چشمش به تیلهها بود شروع کرد به تعریف کردن چیزی.
مردمکهای سیاه چشمان درشتش، با حرکت تیلهها بالا و پایین می رفت و لحن صدایش یکنواخت بود، انگار موضوعی که داشت راجبش حرف می زد اهمیت خاصی برایش نداشته باشد، اما داشت. من میدانستم که دارد، اما نمی خواست مغلوب شود، و صدا و نگاهش را رنگی کند.
من به طرح موجهای گرد فرش و جامدادی راه راه رویش که یک کلمه با حروف لاتین روی آن نوشته شده بود چشم دوخته بودم و به حرفهایش گوش می کردم. کلمه ی روی جامدادی را می دیدم، اما فکرم مشغولتر از آن بود که بتوانم آن را بخوانم.
داشت از برخورد عجیب و ناراحت کننده ی یک نفر می گفت. یکی از همکلاسی هایش. هوم... کلمه ی نوشته شده روی جامدادی unimass بود.. . چطور یک نفر می تواند به خودش اجازه بدهد که چنین رفتاری داشته باشد؟ بعضی از آدمها واقعا نه شعور و شخصیت خودشان برایشان مهم است نه شخصیت دیگران. راستی unimass یعنی چه؟
یک لحظه ساکت شد.
سرش را جابجا کرد و گوشواره ی بلندش روی میز کشیده شد. با همان حالت کمی صندلی را عقب کشید و با یک حرکت خودش را روی تخت کنار میز انداخت و درست روبروی من نشست. بالش نارنجی اش را بغل کرد و با نگاهش به شاسی ای که روی پای من بود، اشاره کرد و گفت، ببینم چی کشیدی؟
شانه بالا انداختم و کاغذ خط خطی را نشانش دادم. شاسی را از من گرفت و به پشتی تخت تکیه داد، و شروع کرد به تحلیل خط های درهم و بی معنی. خنده ام گرفت و همراهی اش کردم، و همینطور داستان های من درآوردی و دری وری همدیگر را ادامه می دادیم و بلند بلند می خندیدیم. آنقدر خندیدیم که دلدرد گرفتیم و اشکمان درآمد.
نفس عمیقی کشیدیم و او در حالی که با گردنبند طلای بیضی اش بازی می کرد چشمانش برقی زد و گفت: لاک بیارم بزنیم؟ یه فیروزه ای خریدم محشره.
و خیز برداشت که از جایش بلند شود، اما ثابت ماند.
کمی مِنمِن کرد و از من قول گرفت که نخندم، و گفت یک دسته از موهایش به میله ی تخت پیچیده و گیر کرده. با وجود دل و روده درد باز هم خندیدم و خندید، و سعی کردیم دسته موی فرفری زندانی شده را از چنگ دیو آهنین رها کنیم. بعد از یک ربع تلاش کردن، بلاخره موفق شدیم و من گفتم که دیگر به موهای فرفری اش حسودی ام نمیشود و می تواند برای خودش نگهشان دارد. زبان درازی معنا داری کرد و به سمت کمدش رفت تا لاک را بیاورد، و من به این فکر کردم که چقدر این دختر، شبیه خواهرک نداشته ی من است...
میم عزیزم مسابقه ای راه اندازی کرده بود با موضوع توصیف، که من طبق معمول لحظات آخر رسیدم، و روز آخری دیگر رویم هم نمیشود چیزی بگویم.
- ۹۵/۰۵/۰۶