همان یک یا دو حرف ناقابل
زمانی که دانشجو بودم، در یک درس پروژه دار با یک آقا که خیلی شناختی از او نداشتم هم گروه شدم برای ارائه ی پروژه.
شب قبل از ارائه وقتی که داشتیم با ایمیل هماهنگ میکردیم که کی کدام قسمت را چطور ارائه کند، توضیح دادم که باتری لپتاپم خراب است و اگر می تواند لپتاپش را بیاورد. قبول کرد و گفت پس تو هم خلاصه ها و سی دی رو بیار.
من خیلی از این خودمانی شدن یکهویی عصبانی شدم و اینکه وسط یک بحث کاری-درسی دقیقا چه فکری با خودش کرده که فاز پسرخالگی برداشته و الخ.
از بعد ارائه ی آن پروژه، دیگر جواب سلامش را هم به زور میدادم و سعی میکردم خیلی با او برخورد نداشته باشم.. تا اینکه بلاخره فارغ التحصیل شد و رفت.
چند وقتی گذشت و یک روز که میخواستمفایل همان پروژه را که با آن آقا ارائه کرده بودیم برای یکی از دوستانم بفرستم، چشمم به متن مکالمه مان خورد، و دیدم خود من در ایمیلم اشتباها از لفظ "لپتاپتم" به جای "لپتاپتونم" استفاده کرده بودم و باعث شده بود او هم به اشتباه بیوفتد.
اینکه یک لحظه صمیمی شده بودم و بعد از آن رفتار سردی را پیش گرفته بودم هیچ توجیهی نداشت، اما ایشان که آقای محترمی هم بود هیچوقت این تغییر رفتار ناگهانی ام را به رویم نیاورد و هربار صادقانه پیشنهاد کمک می کرد و من چه برداشتهای بدی که نمیکردم...
به داستان کوتاهی فکر کردم که یک مدتی خیلی مد بود و همه جا دست به دست می گشت،
که درش یک زنی از بسته ی بیسکویت پیر مردی می خورد و تمام مدت فکر می کرد مرد دارد بیسکویت های او را برمیدارد، و بعد زمانی که بسته ی بیسکویت خودش را دست نخورده پیدا کرده و از رفتارش حسابی شرمنده بود، مرد دیگر آنجا نبود...
- ۹۵/۰۴/۰۳