رویاهای برباد رفته
چشمانم را بستم و آرزو کردم همان جای همیشگی گیرم بیاید.
همان صندلی گوشه چسبیده به شیشهی جا کلّه ای که آدم می تواند به آن تکیه بدهد.
در باز شد، خالی بود. جهیدم و تسخیرش کردم، سرمست از این پیروزمندی دفترچه و راپیدم را از کیف بیرون آوردم و مشغول تکمیل گل و بته های نیمه کاره شدم. طبق معمول سنگینی نگاه چند نفر را روی حرکت دستم حس کردم و خانمی که کنارم نشسته بود پرسید: اینها چی هستند؟
کمی برایش توضیح دادم و ایستگاه بعد، پسرک معلولی با کیسه ی مشکی بزرگ وارد واگن شد و شروع به تبلیغ جنسهایش کرد. چشم گرداند به دنبال مشتری و بعد نگاهش روی من که باز کشیدن را از سرگرفته بودم ثابت ماند.
به آرامی به سمتم آمد و چشمانش را به خطوط مشکی روی کاغذ گراف دوخت، و بعد از چند دقیقه گفت، چقدر جالبند، می شود باقی طرح هایتان را هم ببینم؟
دفتر را به دستش دادم و او با ذوق تمامشان را بررسی کرد. بعد به راپید توی دستم نگاه کرد و اسمش را پرسید، و توضیح داد که شاید بعدا باهم همکار شویم. راپید را توی دستش گرفت و با دقت نگاه کرد و زیر لب تکرار کرد: راپید. انگار که بخواهد نام و فرم آثر هنری خیلی مهمی را به یاد بسپارد. باز به سراغ بررسی نقاشی ها رفت و در آخر با لحن مظلومانه ای پرسید، می شود یکی از اینها را به من بدهید؟
آن زمان ها من طرحها را با پترنهای ریز و مختلف متمایز می کردم و هرکدامشان وقت زیادی از من گرفته بود، بنابراین وقتی پسر این درخواست را کرد کمی مکث کردم و قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت لازم نیست. و تشکر کرد و به سختی به سمت دیگر قطار رفت.
حس خیلی بدی داشتم. حس می کردم حتی دفترم هم از من عصبانی است. مگر یک تکه کاغذ چه ارزشی داشت؟
نمی خواستم حسی که داشتم از سر دلسوزی باشد، چون دلسوزی اول از همه برای خود آدم حس حقارت به همراه دارد و اینکه مگر او چی از من کمتر دارد که باید برایش دل بسوزانم؟ اینکه من در شرایطی بودم که توانسته ام علاقه ام را دنبال کنم من را نسبت به هیچ کسی برتری نمی دهد.
درواقع دلم میخواست خوشحالش کنم، دلم می خواست حتی ذره ای هم شده در روزش حس خوب باقی بگذارم و در نهایت تصمیم گرفتم کل دفترچه ام را با راپید نویی که خریده بودم به او بدهم. آن طرح ها را هم که توی ذهنم دارم، می توانم از نو توی یک دفتر دیگر بکشم.
همینطور که داشتم فکر میکردم که چطور بدون اینکه حس بدی به او دست بدهد این کار را انجام بدهم ، قطار متوقف شده و پسر از در آنسوی واگن خارج شد؛ و من دیگر هرگز او را ندیدم...
به این فکر کردم که چقدر نسبت زمان به تصمیمهایی که باید بگیریم کم است.
آنقدر کم که تقسیماتش ناعادلانه می شود و در همان چند ثانیه تعلل، ناخواسته دل یک انسان شریف و زحمتکش می شکند، کسی که شاید من برایش وسیله یا نشانه ای بودم اما نتوانستم درست از پس نقشم بربیایم....
این اتفاق گذشت و شاید خیلی هم تقصیر من نبود، اما یادم داد که باید بیشتر حواسم را جمع کنم. غلبه بر زمان شاید کار آسانی نباشد اما غیر ممکن هم نیست.
و کاش من هم روزی نمره ی قبولی بگیرم..
- ۹۵/۰۳/۲۹