Into my heart an air that kills
نمیدانم چرا، اما این بار هم راه میانبر کوچه پشتی را انتخاب کردم.
همان راهی که بنظرم طولانی تر است، اما مامان دوستش دارد و اعتقاد دارد هوایش تمیزتر است، و من همیشه در برابر این جمله سری تکان میدهم و میگویم آخر چند متر اینطرفتر که دیگر آسمان عوض نمیشود.
البته پیش خودمان بماند، من هم این راه را دوست تر دارم. سکوت و آرامش و درخت دارد و ماشینهای کمتری از این راه تردد میکنند..
بلاخره از جلوی در خانه ی آقای "کَفتَرز گادفادر" (همان همسایه ی کفتردارمان) گذشتم، جلوی در حیاط خودمان ایستادم و تلاش کردم با کلید یاغیِ دربازنکنم آنقدر با قفل در بازی بازی کنم تا باز شود. همان موقع، خانم همسایه با مزدا 3 نقره ای از راه رسید و با کنترل در پارکینگ را باز کرد. من هم درست پشت ماشین کمین کردم که قبل از بسته شدن در، خودم را داخل حیاط بیندازم.
خانم همسایه را نمی شناختم، قبلا یکبار به او سلام کرده بودم و او در جواب فقط سرش را تکان داده بود. کاری که اصلا به مذاقم خوش نیامده بود.
این بار هم سعی کردم قدم هایم را کمی سرعت بدهم که باز باهم برخورد نداشته باشیم. اما او هم انگار که عجله داشته باشد، دقیقا همین کار را کرد و با هم به جلوی در آسانسور رسیدیم. به کیسه های خرید در دستش نگاهی کردم و در آسانسور را برایش نگه داشتم. باز سری تکان داد و وارد شد.
جو سنگینی در آسانسور حاکم بود، و من خدا خدا میکردم آسانسور عروسبر مان این بار را بیخیال غمزه های معمول شود و کمی سریعتر حرکت کند. روزه امانم را بریده بود و سرگیجه و تهوع کم کم داشت به سراغم می آمد. صفحه ی دیجیتال آسانسور عدد 2 را نشان داد و کمی بعد ایستاد. من دکمه ی 4 را زده بودم و خانم همسایه دکمه ی 5. فکر کردم حتما یک نفر قرار است به جمعمان اضافه شود، اما اینطور نشد. در دوم آسانسور بعد از توقف اصلا باز نشد و حس کردم چیزی توی دلم فرو ریخت.
آخرین باری که زندانی اتاقک آسانسور شده بودم دبستانی بودم، همان روزی که با سمیرا یک پسر بچه ی تخس و شیطان که هی بازیمان را خراب میکرد با خودمان برده بودیم توی آسانسور و بین طبقات دکمه ی استاپ را زده بودیم و آجر های بیریخت بین طبقات، مثل دندان های کج و معوج کوزیمودو خودشان را نشان داده و پسرک را حسابی ترسانده بودند. این عمل را آنقدر انجام دادیم که پسرک به گریه افتاد و قول داد که دیگر کاری به کارمان نداشته باشد.ما هم پیروزمندانه دکمه ی همکف آسانسور را فشار دادیم اما اتاقک آهنی نقشه ی دیگری برایمان کشیده بود.
این بار اما دیگر بچه ها آنجا نبودند که دستهای هم را بگیریم و دعا کنیم که سقوط نکنیم. من بودم و خانم همسایه که بوی عطر بیش از اندازه اش، داشت حس تهوعم را لحظه به لحظه بیشتر می کرد. چندتا از دکمه های پنل را که حس کردیم ممکن است کمکمان کند فشار دادیم، اما اتفاقی نیوفتاد.
گوشی ام را از بین آن همه خرت و پرت داخل کیفم پیدا کردم و تلاش کردم به مامان زنگ بزنم، اما آنقدر آنتن نداشت که صدای خانم اپراتور هم به زور شنیده میشد.
خانم همسایه بلاخره جوابم را داد و گفت که وضعش همین است. کمی زبانش می گرفت و بعضی از کلمات را سخت ادا میکرد. بعد از چند دقیقه، یکهو آن حالت صاف و اتو کشیده اش را از دست داد. بغض کرد و گفت بچه ی کوچکش توی خانه تنهاست و دارد از نگرانی خفه می شود. که شب مهمان دارد و هنوز هیچ کاری نکرده و مهمان هایش هم غریبه هستند، و اینکه اگر آسانسور درست نشود چه؟ ما هم که خلاص بشویم، 5 طبقه پله برای مهمان ها کم نیست. و انگار استرس تمام وجودش را گرفت.
کمی از آن حرفهای دلداری دهنده زدم و پرسیدم برای شام و افطار چه برنامه ای دارد. چیزهایی گفت و من هم پیشنهاداتی دادم، و آنقدر بحثمان گل کرد که صدای تلق و تولوق راه افتادن آسانسور را اصلا متوجه نشدیم. بلاخره در ریلی کابین در طبقه ی چهارم باز شد و من باید پیاده می شدم. خانم همسایه تشکر گرمی کرد و دستم را فشرد، و قول گرفت که حتما یک روز بروم و رنگینک یادش بدهم.
در را بستم و نفس عمیقی کشیدم، و به این فکر کردم که چقدر ما قوطی کبریت نشین ها خودمان را از طبیعی ترین حقوقمان محروم میکنیم..
- ۹۵/۰۳/۲۶