از دست هایی که ساختند...
اولین بار که فهمیدم قضیه از چه قرار است، سال دوم بودم.
گوشه ی حیاط مدرسه، یک اتاقکی ساخته بودند برای کتابها و کارهای دستی بچهها، دیوارها پر بود از قابهایی متعلق به دانش آموزان سال دوم و سوم و کف اتاق و روی میز آهنی زنگ زده ی ته اتاق هم، ماکتهایی را چیده بودند که برای تکتکشان عرق جبین ریخته شده و خرجها کرده بودند.
از همه چشمگیرتر، یک ماکت گلی بود از یک کاروانسرا، که معلوم بود ساختن آنهمه جزئیات ریز و دقیق، بسیار مشقت داشته و حتی شبهای نخوابیده و خستگی های کشیده سازنده یا سازنده هایش هم کاملا مشهود بود. کاروانسرا آنقدر زیبا و طبیعی بود که هر کس برای اولین بار پا به اتاقک می گذاشت، به طرفش کشیده می شد و زبان به تحسینش باز میکرد.
تا اینکه یک روز مدیر مدرسه اعلام کرد که تعدادی کامپیوتر برای مدرسه تهیه شده و قرار است اتاقکی که سابقا نمایشگاه بود، تغییر کاربری بدهد و به عنوان سایت از آن استفاده کنیم.
من به سرنوشت تابلوها و کارهای دستی دیگر فکر کردم، چون اعلام کردند که نمیتوانند آنها را به خودمان تحویل بدهند و تا وقتی فارغ التحصیل نشده ایم، باید در مدرسه بمانند. تعدادی از برگزیده ها روی دیوار اتاق خانم مدیر نصب شدند و بقیه راهی انباری شدند.
اما کاروانسرای گلی و چند کار دیگر که صاحبان فارغ التحصیلشان به دنبالشان نیامده بودند، همانطور توی حیاط ماندند و گرما و سرما و باران حسابی به حسابشان رسید.
آخرین باری که ماکت کاروانسرای گلی را دیدم، تبدیل شده بود به یک صفحه ی گلی با برجستگی های گلی که در فرورفتگیها آب جمع شده و داخلش پر از مورچه شده بود.
بعد به یک کاروانسرای خشتی واقعی فکر کردم ک یک بار در مسیر نمی دانم کجا چشمم به آن خورده بود و با کلی اصرار، خواستم که ماشین را نگه دارند تا من بروم و یک دوری درش بزنم. و من آنجا هم به کسانی فکر کردم که این بنا را ساخته اند، سختی ها کشیده اند تا هر دیوارش بالا برود تا آدمهایی گرد سفر را پشت آن دیوارها بتکانند و برای ادامه ی راه آماده بشوند. طاق و تویزه هایی که بتوانند در سایه ی آنها کمی استراحت کنند، و گنبدهای بزرگ و کوچکی که هم سرپناهشان باشد و هم هوای گرمشان را خنک کند. و به کاخ بهرام و تخت سلیمان و مسجد کبود و تمام بناهایی که می شناختم فکر کردم که زمانی، در زندگی مردمانی نقش داشته اند، شهرشان را زیبا کرده اند و به آنها آرامش و آسایش هدیه داده اند.
وظیفه ی بناها همین است.
آنها ساخته می شوند، زیبا می کنند، آسایش می دهند و مامن زندگی ها و غمها و شادی ها می شوند؛ و بعد سالها، قرنها و سده ها، یک گوشه برای خوشان آرام آرام آب میشوند و به اصلشان باز می گردند. اگر خیلی خوش شانس باشند، چیزهایی از آنها کشف میشود اما روحشان، استواری شان، و خاطراتشان همچنان مثل یک راز در دل خاک می ماند. درست مثل روح و خاطرات سازنده هایشان...
+روز معمار مبارک :)
- ۹۵/۰۲/۰۳