روزی میآید..
یکی از خانم ها داشت می گفت یک آهنگی هست که گلشیفته یا خواهرش آن را خواندهاند، بعد آهنگ را پلی کرد و مرجان فرساد بود که داشت میخواند: بودنت هنوز مثل بارونه...
و من به موهایم که داشت روی زمین میریخت و لحظه به لحظه به حجم ش اضافه می شد خیره شده بودم و به چند دقیقه قبل فکر میکردم که خانمی آمده بود و از بیماری پسرش میگفت و اعتیاد شوهرش، و اینکه نمیداند باید جدا شود یا تحمل کند، و دیگران هم هرکسی چیزی از روی دلسوزی میگفت یا داستان فلانکسش را که زندگی مشابه داشت تعریف میکرد و بعضیها از روی همدردی اشکی هم میریختند.
حالا آن خانم رفتهبود، اما از نظر من به طور شبحواری انگار هنوز آنجا بود. شاید حضورش انقدر فضای اتاق را پر کرده بود که حتی بعد از رفتنش حس میکردم هنوز همانجا روی همان صندلی نشسته و دارد گریه میکند.
ازگوشهی چشم به خانمها نگاه کردم که دور خانمی با موهای شرابی جمع شده بودند و داشتند کلیپی مربوط به یک سلبریتی را میدیدند، میخندیدند و حرف میزدند که چطور میشود فلان و چرا فلانی حق دارد فلانکار را بکند و لباس فلانطور بپوشد.
به شبح آن خانم گریان فکر کردم و شبح آن خانم های ناراحت چند دقیقه پیش که الان دارند کارهای یک نفر در یک گوشهی دیگر دنیا را تحلیل میکنند و بلند بلند میخندند.
به این فکر کردم که ممکن است آن خانم هم یک روزی غصه هایش تمام شود و تمام اینها یادش برود؟ مثل بقیه بنشیند کلیپ ببیند، بلند بلند بخندد و از لباس فلان خواننده ایراد بگیرد؟
نه اینکه یادش برود، اما people move on
قانون زندگی همین است..
- ۹۵/۰۲/۰۱