تابستان که می شد, تقریبا هر روز صبح پیدایش بود.
سر ساعت هفت و نیم صبح.
روزهایی که من روی تراس خانه ی مادربزگ می خوابیدم صدایش را می شنیدم. ـ و صدای زنگ دوچرخه اش را.
با اینکه صدایش مزاحم خواب من بود اما دوستش داشتم.
مادربزرگ می گفت خوش قدم است, و دستش سبک. و هیچوقت عیدی اش را فراموش نمی کرد.
روزهایی که من آنجا بودم, وظیفه ی خطیر عیدی رساندن به عهده ی من بود و بابتش به شدت احساس غرور می کردم و معمولا یک آبنبات هم جایزه می گرفتم.
گاهی اوقات برای مدتی صدایش قطع می شد و چند ساعت بعد, دوباره از نو..
لحاف دوزیــــــــــــــــــــه....
من هم دلم به همین خوش بود.
محله ی ما که نمی آمدند.
شاید می دانستند که اینطور محله ها, آدمهایش سال تا سال با هم سلام و علیک هم نمی کنند, فقط از پشت پنجره مدل ماشین همدیگر را دید میزدند و برای کوری چشم فلانی, یک مدل بالاترش را می خریدند.
لحاف تشک هایشان هم احتمالا طبق آخرین مد اروپا و آمریکا سفارش می دادند..
تابستان که می شد, لحاف دوزها حسابی سرشان شلوغ می شد.
خانمهای خانه, لحاف و تشکها را از هم باز می کردند و پنبههای درون آنها را جلو پنبه زن میریختند تا با کمان پنبه زنی، پنبههای درهم فشرده را از هم باز کند و لحاف و تشک نو برایشان درست کند . مخصوصا خانواده هایی که بچه داشتند و بچه یا بچه هایشان شبها روی تشکشان باران و سیل می بارید و مرتبا شسته می شد, باید هر چند وقت یکبار برای جلوگیری از گلوله شدن پنبه ها, تشک را به پنبه زن می سپردند تا حسابی پنبه ها را بزند و حلاجی کند و دوباره از نو تشک را بدوزد.
گاهی اوقات هم چند خانواده لحافهایشان را در یک خانه جمع می کردند تا کارشان زودتر انجام شود.
مشتریان نان و آب دار, کسانی بودند که دختر دم بخت داشتند و آن زمان, لحاف یکی از اقلام ضروری جهازبود.
مراسم لحاف دوزی جهاز خاله هایم را هنوز یادم است.
مرد لحاف دوز را که وسط حیاط خانه ی مادر بزرگه نشسته بود و هرقسمت لحاف را چنان با دقت و عشق می دوخت که انگار دارد لذت بخش ترین کار دنیا را انجام می دهد..
شهریور امسال, میشود 5 سال که دیگر مادر بزرگ در آن خانه ی حیاط دار قدیمی زندگی نمی کند.
خانه های قدیمی آن محل به آپارتمان تبدیل شده,
و سالهای سال است که دیگر خبری از پیرمرد و زنگ دوچرخه اش نیست..