-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

آن مرد، با کمان آمد ...

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ق.ظ

تابستان که می شد, تقریبا هر روز صبح پیدایش بود.

سر ساعت هفت و نیم صبح.

روزهایی که من روی تراس خانه ی مادربزگ می خوابیدم صدایش را می شنیدم. ـ و صدای زنگ دوچرخه اش را.

با اینکه صدایش مزاحم خواب من بود اما دوستش داشتم.

مادربزرگ می گفت خوش قدم است, و دستش سبک. و هیچوقت عیدی اش را فراموش نمی کرد.

روزهایی که من آنجا بودم, وظیفه ی خطیر عیدی رساندن به عهده ی من بود و بابتش به شدت احساس غرور می کردم و معمولا یک آبنبات هم جایزه می گرفتم.

گاهی اوقات برای مدتی صدایش قطع می شد و چند ساعت بعد, دوباره از نو..

لحاف دوزیــــــــــــــــــــه....


من هم دلم به همین خوش بود. 

محله ی ما که نمی آمدند.

 شاید می دانستند که اینطور محله ها, آدمهایش  سال تا سال با هم سلام و علیک هم نمی کنند, فقط از پشت پنجره مدل ماشین همدیگر را دید میزدند و برای کوری چشم فلانی, یک مدل بالاترش را می خریدند.

لحاف تشک هایشان هم احتمالا طبق آخرین مد اروپا و آمریکا سفارش می دادند.. 


تابستان که می شد, لحاف دوزها حسابی سرشان شلوغ می شد.

خانمهای خانه, لحاف و تشک‌ها را از هم باز می کردند و پنبه‌های درون آن‌ها را جلو پنبه زن می‌ریختند تا با کمان پنبه زنی، پنبه‌های درهم فشرده را از هم باز کند و لحاف و تشک نو برایشان درست کند . مخصوصا خانواده هایی که بچه داشتند و بچه یا بچه هایشان شبها روی تشکشان باران و سیل می بارید و مرتبا شسته می شد, باید هر چند وقت یکبار برای جلوگیری از گلوله شدن پنبه ها, تشک را به پنبه زن می سپردند تا حسابی پنبه ها را بزند و حلاجی کند و دوباره از نو تشک را بدوزد.

گاهی اوقات هم چند خانواده لحافهایشان را در یک خانه جمع می کردند تا کارشان زودتر انجام شود.
مشتریان نان و آب دار, کسانی بودند که دختر دم بخت داشتند و آن زمان, لحاف یکی از اقلام ضروری جهازبود.
مراسم لحاف دوزی جهاز خاله هایم را هنوز یادم است.
مرد لحاف دوز را که وسط حیاط خانه ی مادر بزرگه نشسته بود و هرقسمت لحاف را چنان با دقت و عشق می دوخت که انگار دارد لذت بخش ترین کار دنیا را انجام می دهد..


شهریور امسال, میشود 5 سال که دیگر مادر بزرگ در آن خانه ی حیاط دار قدیمی زندگی نمی کند.
خانه های قدیمی آن محل به آپارتمان تبدیل شده, 
و سالهای سال است که دیگر خبری از پیرمرد و زنگ دوچرخه اش نیست..


  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۴)

  • ماهان هاشمی
  • نوستالوژی‏های دوست‏‏داشتنی! :))
    پاسخ:
    :)
    موضوع چیه ؟ لافکادیو هم از لحاف دوزی نوشته ! نکنه امروز روز لحاف دوزی بوده خبر نداشتیم ؟
    پاسخ:
    نمی دونم,
    من دیروز داشتم از یه محله ی قدیمی رد می شدم و صدای کمان لحاف دوزی رو شنیدم... کلی خاطره واسم زنده شد :)
    اون قدیما که ما بودیم زندگی حال و هوای دیگه ای داشت ... این دهه هفتادیا و هشتادیا نمیفهمن این چیزا رو
    هزار سال پیش من و خونواده طبقه دوم خونه مامان بزرگم اینا زندگی میکردیم
    از لحاف دوزی تا تحویل گرفتن دمپایی پاره و گرفتن جوجه مسایل عادی اطراف ما بود
    خوابیدن تو پشت بوم عالم خودشو داشت
    هم مامان بزرگم فوت کرد هم پدر بزرگم ولی خودم تا قبل اسفند سال پیش توی اون خونه زندگی میکردم... ولی دیگه صدایی از هیچکدوم نبود
    کاش قشنگی اون روزای قدیم به جا میموند
    پاسخ:
     الان تمام اون صداها جاشو داده به صداهای ساختمون سازی..
    طرفای ما لحاف‌دوز نمی‌اومد اما زمستونا برف‌پاروکن (!) می‌اومد، این‌قده خوب بودن... دیگه از وقتی سقف همه خونه‌ها ایزوگام شد و زمستونا هم تنها فرقش با تابستون کوتاه شدن روزش شد و دیگه خبری از برف نبود، اینا هم منقرض شدن...
    پاسخ:
    شاید قدیما میومده :)
    صدای حلاجی پنبه توی گوشم اومد.


    گلستان داره بارون میاد در حد سیل! بعدمن توی شهر مزخرف شما هستم :| :| دلم حیاط خونمون رو خواست :((

    دیگه قول میدم دلتو نسوزونم خیلی بده! :)))
    پاسخ:
    :))))

    من از طرف شهرم ازت عذر میخام :|
  • شیمیست خط خطی
  • آخیییییی، ازبین رفتن خونه های حیاط دار داغی رو دل آدم میگذاره که هیچ وقت جایش خوب نمی شود :((
    پاسخ:
    :(
    حیاط یکی از ملزومات زندگیه اصن :(
    دقیقا همین بلا سرشون اومده
    مامان منم لحاف می دوزه، البته از این کمان‌های لحاف دوزا نداره :(  من صدای اونا رو خیلی دوس دارم. 
    پاسخ:
    حس خوبی دارن..
    :-)هنوزم
    پنه میزنند واسه لحاف جهاز 
    بیا ببرمت ببینی
    پاسخ:
    خیییلی کم دیدم این روزا..
  • هولدن کالفیلد
  • شما توی کدومکوچه دقیقا زندگی میکنید که مردمش "به ماشین هم نگاه میکنن، بعد میرن مثل آب خوردن ماشین میخرن؟" منم راه میدین؟ :|
    پاسخ:
    خودمونم انداختن بیرون :|
  • لاست استریت
  • انگار ما ها بدون نوستالژی بازی، یک جای زندگی مان می لنگد...

    به قول هوشنگ ابتهاج: ما به لنگیدن یک جای کار عادت کرده ایم...

    + خیلی خوب نوشتی.

    + اون تصویر روزنامه ها، که قبلا بک گراند وبلاگت بود رو دوست داشتم :)

    پاسخ:
    دقیقا!

    خیلی خوب نیس که آدم همیشه تو گذشته سیر کنه, اما همین نوستالژیا س که لبخند روی لب آدم میاره :)

    +ممنون :)

    +شاید بعدا دوباره بذارمش
  • لاست استریت
  • اسم بعضی دوره ها و دژاوو ها رو باید گذاشت "نوستالژی های مرده"
    پاسخ:
    چرا مرده؟
    بنظرم هرچیزی یا هرکسی وقتی میمیره که یادش بمیره...
  • فاطیما کیان
  • یاد اون روزا بخیر :)
    پاسخ:
    :)
    باز خداروشکر امروز هوا بهتر از دیروز بود :| نه؟ :|
    این چه شهریه اخه شمادارید پاشو بیا گلستان بهت بگم شهر ینی چی! :))


    پاسخ:
    جبر جغرافیاییه دیگه خاهر :(
    یکی تو گلستانِ گلستان بدنیا میاد یکی م وسط این ملودی پر دود!
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">