S.cream
درد دارم.
مغز چشمانم درد می کنند. مغزِ مغزم درد می کند. و مغز دستهایم...
امروز به همراه مامان رفتیم انباری را که داداشه شخم زده بود تمیز کنیم,
و چیز های وحشتناکی آنجا دیدیم. خیلی خیلی وحشتناک.
تمام ماکت ها و کارهای من از دم شکسته بودند ..
تمام آن چیزهایی که تمام شب بخاطر ساختنشان بیدار مانده بودم و بارها دستم را با کاتر یا تیغ جراحی بریده بودم و تمام خلاقیت های یهویی ای که در ساختشان بکار برده بودم...
مثل آن چهار طاقی که هیچ چسبی از پس نگه داشتنش بر نیامده بود و در آخر با نخ سوزن دوخته بودمش و وقتی نشان استاد دادم چیزهای خنده داری گفت و کلی خندیدیم.. یا آن نمایی که طراحی کرده بودم و به جای شیشه, تکه های سی دی چسبانده بودم ,
یا آن آجر چینی ای که تک تک آجر های 1 سانت در نیم سانتش را خودم با گل فرم دادم و بعد توی فر پختم که ترک نخورند...
و باقی ماکت ها که هر ترم با کلی بدبختی و دست تنها صبح تا شبی ساخته بودمشان و گاهی اوقات نزدیک صبح اشکم هم درآمده بود..
البته بیشتر اینها مال دوران کاردانی و هنرستان بود.حدود پنج سال پیش یعنی.
اصلا فکر نمی کردم هنوز هم زنده باشند اما دیدن اینکه به این حالت درآمده اند خیلی بیشتر درد داشت و تمام آن سختی هایی که بخاطر ساختنشان کشیده بودم توی تنم ریخت, و چند دقیقه بعد که مجبور شدم تمامشان را به دست پسرکی که در خیابان آشغالها را می برد احساس کردم یک تکه از خودم را دارم دور می ریزم...
البته چند تایشان را با وجود شکستگی های زیاد نگه داشتم,
یکی اولین ماکتم بود. یک خانه ی ویلایی ساده بود که با چوب بالسا ساخته بودم.
چندتا از دیوارهایش شکسته اند و آ دم را یاد مناطق جنگ زده می اندازد. اما هرکاری کردم دلم نیامد...
و دیگری تزئین آجرکاری ظریفی بود که برای معماری اسلامی ساخته بودم , که عبارت بود از طرح خیلی پیچیده از آجر که با تیغ جراحی روی فوم درست کرده بودم و با اینکه تو رفتگی ها در حد میلیمتر بودند اما نتیجه ی کار بد نشده بود.
دو تا طاق هم بودند که بهار و ستاره برایم درست کرده بودند.
کار بهار مثل همیشه مدرن, یک طاق آهنگ بود که با مقوا کرکره ای طوسی و زمینه ی طوسی روشنتر ساخته شده بود,
اما ستاره مثل همیشه تم سنتی کار را حفظ کرده بود و با یک مقوای کانسون محکم, چارتاقی را ساخته بود و بعد با آبرنگ آجرهایش را نقاشی کرده بود و بسته به موقعیت آجر, سایه انداخته بود.
روزی که این را برایم آورد اصلا باورم نمی شد همچین کاری کرده باشد, و وقتی به بی شعوری الان خودم فکر می کنم دلم می خواهد ذوب بشوم....
یک کارتن کفش پیدا می کنم و تکه پاره های حاصل شب بیداری هایم _که دیگر نمی شد اسمشان را ماکت گذاشت_ را می ریزم داخلش,
و بعد مامان خبر می دهد که نصف ظرفهایی که برای جهازم خریده بود خرد خاکشیر شده اند..
همانها که کلی برای خریدشان پول پس انداز کرده بودیم, و بعضی از روزها من خسته و کوفته باید تا بازار کشیده می شدم برای انتخاب مدل و رنگ.
بعد من و مامان به کشتن داداشه فکر کردیم.
اما تصمیم گرفتیم کار بدتری کنیم.
و نصف بیشتر اسباب بازی های بچگی اش را بخشیدیم به دختر 4 ساله ی آقا اسماعیل .
البته هنوز آتش خشممان آرام نگرفته و منتظر یک فرصت مناسب...
- ۹۴/۰۵/۱۴