دماق
هیچ اثری از بخیه و گچ و کبودی و اینها نبود.
حتی درد هم نداشتم.
فقط یادم است که قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم دکتر گفت سیصد تومان. گفتم ندارم. گفت باشد. جهنم و ضرر. همان دویست و پنجاه.
و صحنه ی بعدش قدم زنان از اتاق عمل بیرون آمدم در حالی که یک آینه دستم بود و داشتم دماغم را بررسی می کردم.
انگار از آرایشگاه بیرون آمده باشم مثلا.
دماغم یک کمی چاق شده بود اما نیمرخ قشنگی داشت.
بعد سوار اتوبوس شدم و سر راه دو عدد نان سنگک و یک کیلو سبزی هم گرفتم و رفتم خانه.
نان ها را روی میز گذاشتم و در حالی که داشتم توی کشو دنبال قیچی مخصوص بریدن نان می گشتم به مامان که داشت ظرف می شست گفتم که صبح رفتم دماغم را عمل کردم.
گفت هوم.
و به کارش ادامه داد.
توی خواب یک کراشی هم داشتم که اسم و اینهایش یادم نیست,
اما وقتی داشتم خودم را توی آینه اتاقم می دیدم به این فکر می کردم که آیا فلانی از دماغ جدیدم خوشش می آید؟
اگر بگوید دماغ قبلی ام را بیشتر دوست داشته چکار کنم؟
استرس گرفتم.
زنگ زدم به دکتر. پرسیدم می تواند دماغم را به حالت قبل برگرداند؟
گفت کدام دماغ؟
و همان لحظه چشمم به خودم توی آینه افتاد و دیدم که دماغم نیست...
بعد صدای خشن و غریبه ای از پشت تلفن گفت اگر به غر زدن راجب داشته هایت ادامه بدهی کم کم همه شان را از دست می دهی..
گفتم من که به چیزی غر نمی زنم.....
گفت حرف نباشد. و گوشی را گذاشت.
حس کردم یک چیزی از بالا دارد شانه هایم را فشار می دهد,
پهن شدم روی زمین,
و دیدم به جای تلفن, یک دسته موی سفید توی دستم است...
- ۹۴/۰۵/۱۴