no face،no name، no number
کتابی می خوانم که اسم شخصیت اصلی اش آندره آ است,
کتاب مزخرفی است, اما دوست دارم بدانم آخرش چه می شود.
آندره آ ی داستان من را شدیدا یاد دختری می اندازد که در ال پی با هم همتیمی بودیم.
با اینکه هم سن من بود اما کمی خشک و مغرور می زد و اسمش را همیشه با حروف بزرگ و با فاصله می نوشت. اینطوری: A N D R E A
البته واقعا خشک و مغرور نبود, فقط یک حالت حکمفرمایی و بی تفاوتی در رفتارهایش بود که آزار دهنده نبود, اما دوستانه هم نبود.
از آن دسته آدمها که بودنشان در جوار آدم هیچ ضرر و منقعتی ندارد, تا جایی که باهاشان صمیمی بشوی یا در بیوفتی..
گاهی اوقات بعضی دوستی ها و آشنایی ها باید در حدی باشد که فقط لبخند بزنند و جواب سلام همدیگر را بدهند. وقتی طرف را بیشتر می شناسی اتفاقات خوبی نمیوفتد.
نمی دانم چرا اصلا دلم برایش تنگ نشده.
وقتی دلم باید برای کسی تنگ بشود و نمی شود احساس گناه می کنم.
احساس سنگ بودن.
دوست دارم دلم برای تک تک کسانی که می شناسم تنگ بشود گاهی.
مهم نیست که دلتنگی یکطرفه باشد و آنها هیچوقت دلشان تنگ نشود. یا که اصلا من را یادشان رفته باشد.
آدم هایی که می شناسم یا زمانی می شناختم بخواهی نخواهی جزو خاطرات منند,
و باید گاهی دلتنگشان شد..
- ۹۴/۰۵/۱۳
اگه میخوای ببینی چی میشه
اول برو آخر را بخون! عجب پارادوکس قوی!!!