آنها بی شمارند
همین چند دقیقه پیش, به طور اتفاقی یک پشه را روی کیبرد کشتم.
داشتم با سرعت و استرس چیزهایی را تایپ می کردم که پشه ی مرحوم, سر انگشت وحشی من را با سر انگشت پر مهر و نوازشگر یار اشتباه گرفت و ... فرت!
حالا من در این فکرم که با این دستای آلوده, چطور می توانم شب آسوده چشم روی هم بگذارم؟
هوم؟
البته من فقط برای حشرات کوچک دلسوزی ام می آید.
و مسلما هیچوقت و تحت هیچ شرایطی دلم برای یک سوسک نره خر چندش نمی سوزد.
من با این نظریه که سوسک گناهان ماست که به این هیبت جلویمان ظاهر می شود خیلی موافقم.
چون واقعا نمی تواند خاصیت دیگری داشته باشد.
و اینکه هر وقت یک گناهی مرتکب شدم یا یک نفر را به هر نحوی چزاندم, یک عددشان جلویم ظاهر شده و انقدر جیغ زده ام که تمام اجدادم جلوی چشمم رژه رفته اند.
پس باید بین گناه نکردن و درمان فوبیای سوسک, یکی را انتخاب می کردم.
اولی آنقدر سخت بود که مرا به سمت دومی کشاند, اما در واقع هیچکدامش محقق نشد.
و بنده در حال حاضر منتظر روزی هستم که در حال رد شدن از پل هوایی,
دو عدد سوسک که دو برابر هیکل من را دارند راهم را ببندند و بخواهند من را بینشان خرد کنند.
من هم ترجیح بدهم به جای تن دادن به این خفت, خودم را از روی پل پرت کنم و دقیقا همان لحظه, یک ماشینی که تا حد مرگ از آن متنفرم از رویم رد بشود و .... فرت!
- ۹۴/۰۵/۱۳