The Issue
چیزی که خودت دوست داری باشی و چیزی که خانواده ات دوست دارند تو باشی.
تا یک سنی آدم یاغی است و با همه می جنگد,
می خواهد به دیگران بفهماند که باید همینطور قبولش کنند.
همینطوری که هست. که دلش می خواهد باشد.
سر هر چیزی با خانواده اش مخالفت می کند و تلاش می کند به آنها بفهماند که یک آدم مستقل است نه عروسکی که آنها سلایق و عقایدشان را رویش پیاده کنند
اما به یک سنی که می رسد از جنگیدن خسته می شود.
می فهمد چیزهای بزرگتر و مهمتری هم هست.
و یک گوشه می نشیند به فکر کردن,
و می بیند که چطور پدر و مادرش سنشان بالا می رود و شکسته می شوند, و حسرت این را می خورند که او را در فلان موقعیت یا در حال انجام فلان کار ببینند اما جواب او در مقابل خاهش آنها فقط موضع گیری و مخالفت بوده و گاهی هم دعوا و داد و بیداد...
این چیزها قلب آدم را به درد می آورد.
و چندین سال درین شک گیر می کند که واقعا باید چطور رفتار کند.
از یک طرف خود واقعی آدم می خواهد خودش یکه تاز باشد و از طرفی فکر پدر و مادرش را می کند که اینهمه زحمت می کشند و چرا نباید بچه شان کسی باشد که آنها همیشه آرزویش را داشتند در حالیکه برای آن بچه خیلی کار سختی نیست.
فقط کمی, با خود واقعی اش منافات دارد.
و این خیلی سخت است برای کسی که آلردی راهش را انتخاب کرده.
من چندین و چند سال است که با این قضیه درگیرم و هیچوقت راه حل مناسبی پیدا نکردم.
با آدمهای زیادی حرف زدم و تنها نتیجه اش یک سری حرف کلیشه ای و مزخرف... پوف...
چند وقتی نادیده اش گرفتم, اما حالا که آقای برادر دارد به راه آنها می رود و اینهمه برایش ذوق می کنند باز دارم با خودم فکر می کنم که چرا من نباید باعث کامل شدن شادی شان بشوم؟ چرا همیشه باید گوشه ی دلشان نگران من باشند؟
اما باز هم آن خود واقعی است که جنجال به پا می کند....
- ۹۳/۱۱/۱۷