نفس های آخر بهمن...
بعد اسباب کشی به خانه ی جدید, با یک واقعیت هولناک مواجه شدم:
چند جفت از کفشهایم مفقود شده ند.
آن هم کفش های مهمانی
و این قضیه به این معنی است که باید برای خودم کفش عید بخرم.
اما به شلوغی و مترو و آدمهاا و دستفروشها و اینها که فکر می کنم, از ریشه پشیمان می شوم.
این چندماه آخر سال, شهر به طور تهوع آوری سرما و شلوغی اش را فریاد می کشد.
آنقدر که گاهی اوقات حس چندشناکی پیدا می کنم
کاش می شد یک چیزهایی را کشت.
اگر می شد حاضر بودم به خاطرش حبس بکشم. اعدام شوم حتی
- ۰ نظر
- ۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۰۹