-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک سکانس | It May Hurt

يكشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۷ ق.ظ

صحنه ای از فیلم دختری با گوشواره مروارید, که ورمر گوش گرت را سوراخ می کند تا گوشواره ی مروارید را به آن بیاویزد.

سوراخ کردن گوش درد دارد اما گرت حواسش جای دیگریست... دختری از طبقه ی او... با گوش سوراخ....



Girl with a Pearl Earring (2003)

Directed By:  Peter Webber

Based on a Novel By:Tracy Chevalier



 ♫ Alexandre Desplat — Griet's Theme (Girl with a Pearl Earring OST)

  • آنای خیابان وانیلا

از چیزهایی که به فراموشی سپرده می شوند..

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۸ ق.ظ

کف اتاق و تکیه داده به تختم, و به رفلکس م در آینه ای که درست روبروی من، کف اتاق و تکیه داده به دیوار است نگاه می کنم.

می گویم, هی! چه احساسی داری که تقریبا در هر چیزی, صاحب بیشعورترینش  هستی؟

دماغش را بالا می کشد.

به لپتاپ نیمه باز کنار دستش نگاه می کنم.

حتی آن هم بیشعور است.

هر وقت که دلش بخواهد روشن و خاموش می شود, در بدترین مواقع باتری خالی می کند و گاهی اوقات هم بدون اینکه اطلاع قبلی بدهد, فیوز می پراند. و ابدا هم برایش مهم نیست که داشتی چه غلطی می کردی و زحمات چند ساعته ات را خیلی شیک به باد می دهد.


یکبار دیگر دماغش را بالا می کشد و کله اش را می خاراند.

موهای بیشعور بی حالتش از روی شانه اش پایین می ریزد, همانهایی که ساعت ها بعد از حمام هم دلشان نمی خواهد خشک بشوند, حتی اگر آتششان بزنی.

به این فکر می کنم کاش می شد آتششان زد.

کاش می شد تمام چیزهای بیشعور زندگی را آتش زد.

و تمام چیزهای بیشعور دنیا را.


اما آدمها را نمی شود آتش زد. اصلا نباید که آتش زد.

می دانید, یک چیزی که در زندگی فهمیده ام این است که ممکن است همیشه حق با من نباشد. ممکن است من هم اشتباه کنم و ندانم که دارم اشتباه می کنم و دیگران بیشعور تصورم کنند.

چون آدمها در خانواده های مختلف با فرهنگ های مختلف بزرگ شده اند و ممکن است چیزی که ازنظر من بد است از نظر یک نفر دیگر مجاز باشد و بالعکس. و ممکن است وقتی که من مشغول بیشعور تصور کردن یک نفر هستم او هم دقیقا مشغول همان باشد.


یک بنده ی خدا تعریف می کرد که خانواده ی مادر شوهرش، ریختن مغز کاهو یا به قول ما کلّه کاهو را در سالاد کاهو زشت و عیب می دانند و اگر یک وقت میزبانشان همچین کاری بکند بی احترامی می دانندش و دلگیر می شوند.

در حالی که در خانواده ی ما، یکی از چیزهایی که بیشتر از ته دیگ ماکارونی تلفات می دهد و بستر دعوا و بزن بزن را فراهم می کند همین کله کاهو است.


ولی خب, یک چیزهایی را بر طبق هر استانداری که حساب کنیم بیشعوری است.

و وقتی آدم یک نفر را در حال ارتکاب شان می بیند هرچه فکر می کند نمی فهمد که الان چی از ذهن این شخص می تواند گذشته باشد.

ما شاید نتوانیم تمام مرزهای بیشعور نبودن دنیا را رعایت کنیم, اما حداقل می توانیم که در محدوده ی استاندارد باقی بمانیم و خودمان وجهه ی خودمان را تخریب نکنیم...


یکبار دیگر نگاهش می کنم.

لپتاپ بیشعورش دیگر آنجا نیست و خودش هم دارد سعی می کند از جایش بلند شود.

چند ثانیه بعد صدای تق ای می آید و همه جا سیاه می شود. دیگر نه او را می بینم نه هیچ چیز دیگر را, فقط پرتوی باریک مهتاب است که خودش را روی دیوار انداخته. هی تو مهتاب! تو همیشه مهربان باش. خب؟ 



از صمیم قلب امیدوارم کسی نیاید کتاب بیشعورری خاویر کرمنت را منشن کند.

نکنید. دلیلش را هم نمی گویم :|

  • آنای خیابان وانیلا

و کلید، که راه گم شدن را خوب بلد است...

جمعه, ۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ق.ظ

1. یک اخلاق مزخرفی جدیدا در من یافت شده بدین صورت که وقتی حس می کنم دارم به خانه نزدیک می شوم, به سرعت خودم را پرت می کنم داخل نزدیکترین سوپر مارکت و بعد از خرید انواع و اقسام بیسکویت, با قیافه ای شبیه علامت سوال دوباره به مسیرم ادامه می دهم.


2. هرچه بیشتر می گذرد بیشتر به بی استعدادی خودم را در زمینه ی باز کردن انواع و اقسام بسته بندی ها, اعم از بسته های پلاستیکی, ظرف ها و بطری های شیشه ای و پلاستیکی, و حتی در پاره ای از موارد ظرف ماست! پی می برم و این خیلی آبروریزی است.


3. به قدری وقت ندار و پر استرسم که دیگر دارم به فاز بیخیالی نزدیک می شوم.

مثلا همین الان محض رفع خستگی چشم, سری به فولدر ممنوعه زدم و با خودم فکر کردم که هیچ اتفاقی نمی افتد اگر من لابی سریف اینداستریز را خیلی شیک به جای لابی خودم جا بزنم... هرچقدر حساب می کنم وقت برای طراحی لابی ندارم و اینکه کی می فهمد اصلا...

فقط باید افاضات دیوید سریف و علائم مربوط به بازی را به طور کامل پاکسازی کنم, یک سری حروف فارسی را جایگزین نوشته ها و عکسها کنم...

 




و از همه مهمتر,

بروم دعا کنم که شخص مذکور یک وقت گیمر از آب در نیاید....

... (تصویر مربوط به بازی deus ex mankind devided  می باشد)

  • آنای خیابان وانیلا

چرا اینهمه نام

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۹ ب.ظ

هیچ‌کس نمی‌تواند مدّعیِ نامِ پدرو باشد،

هیچ‌کس رُزا یا ماریا نیست،

همه‌ی ما غباریم یا شنیم

همه‌ی ما بارانی زیرِ بارانیم...

  • آنای خیابان وانیلا

آموزش روش جوانمردانه جذب مخاطب وبلاگ

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۲ ب.ظ

با سلام خدمت دوستان و همبلاگی های عزیز.

در این برنامه, با آموزش یکی از روشهای جذب مخاطب در وبلاگ در خدمتتان هستم.
روش کار بدین صورت است که شما ابتدا وارد یک وبلاگ تحت سرویس بیان می شوید, یک پستش را انتخاب می کنید, سر تا تهش را انتخاب کرده, کلید کنترل+سی را فشرده و علی علی... می برید در وبلاگ خودتان کنترل+وی می کنید.
 
بعد شخص قربانی, به طور اتفاقی یا غیر اتفاقی, از طریق گزینه ی مالکیت معنوی در کنترل پنل, یا از طریق خبرگذاری دوستان یا هر روش دیگری از این سرقت با خبر می شود و به سراغ شما می آید جهت اعتراض.
 
شما هم حق را به او می دهید و معذرت خواهی می کنید.
مطلب شخص معترض را پاک کرده و مطلب همسایه بغلی اش را جایگزین می کنید. اگر او هم اعتراض کرد به همین منوال پیش می روید و .... وُیلا! شما توانستید افراد زیادی را با این روش به وب خودتان بکشانید.
همین دیگر.
بروید و حالش را ببرید.
اما قبل از اینکه وارد عملیات بشوید حواستان باشد که هرگونه وجدان درد بابت این قضیه را نادیده بگیرید و به یاد بیاورید که در میهن عزیزمان کلا کی به کیه اصلا؟ و مدام به خودتان یاد آوری کنید که "مگه 4تا خط نوشته چه ارزشی داره؟" و اصلا شرع و حرام و اینها چه معنی می دهد و ...
مهم این است که توانسته اید وبلاگ خودتان را توی حلقوم دیگران فرو کنید.
چه اهمیتی دارد که کسی فکر بد راجب شما بکند.
نه؟
حتی گاهی می توانید تاریخ نوشته را هم به قبل از انتشار مطلب اصلی برگردانید و  به نویسنده ی مطلب بگویید که "برو داداش! این تو بودی که مطلب منو کپی کردی!"


  • آنای خیابان وانیلا

سرندیپیتی

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ق.ظ

یک چیز جالب برایتان بگویم.

داشتم دنبال منبع یک داستان عجیب می گشتم که به داستانی برخوردم به اسم Peregrinaggio di tre giovani figliuoli del re di Serendippo یا سه شاهزاده ی سرندیپ, که در سال 1557 توسط Michele Tramezzino به چاپ رسیده. 

ترامتسینو درمورد داستان اینطور گفته که آن را از کریستوفر آرمنو ( مترجم افسانه های ایرانی به زبان ایتالیایی) و آرمنو هم آن را از کتاب هشت بهشت اثر امیرخسرو دهلوی نقل کرده که بعد از چاپ داستان, به زبان انگلیسی و بعد فرانسه ترجمه شد.


این افسانه راجع به سه شاهزاده ایست که دائماً چیزهایی کشف می‌کنند که به دنبالش نبوده‌اند. و کلمه ی سرندیپیتی, به یافته یا  کشف اتفاقی و البته مفید و مثبتی گفته می‌شود که جوینده به دنبالش نبوده و به صورت جانبی و اتفاقی بدست آمده است. درست شبیه کشف موجود خوب و مفیدی مثل دایناسور صورتی دوست داشتنی  در جزیره‌ای متروک توسط پسرک گمشده ی کتاب  «سرندیپیتی» نوشته استفان کاس‌گروو که یک سریال کارتونی بر اساس آن ساخته شده و تقریبا همه مان با آن خاطره داریم.


بعد به این فکر کردم که چقدر عجیب که یک افسانه ای که برای خودمان بوده باید به چند زبان ترجمه شده باشد و دست آخر به واسطه ی یک کارتون ژاپنی, یک کلمه از آن به گوشمان بخورد.


همچنین یاد گروه Sons of Serendip افتادم که در بیوگرافی شان نوشته اند اعضای گروه به طور خیلی اتفاقی با هم  آشنا شده اند و به طور اتفاقی استعدادهای هم را شناخته اند و به طور خیلی اتفاقی تر تصمیم گرفته اند که با هم یک گروه را تشکیل بدهند و نتیجه اش شد یک جمع دوست داشتنی که کارشان ساختن آهنگ های جادویی است و قبلا یکی از آهنگهایشان را توی این پست لینک کردم.


جدای از همه اینها, آدم خاطراتش را که مرور می کند, بعضی از آدمها یا اتفاقات جزو همین دسته ی سرندیپیتی قرار می گیرند.

آدمها یا اتفاقاتی که منتظرشان نیستیم اما یکهو می آیند و زندگیمان را زیر و رو می کنند...

چیزهایی که می آیند تا موجود صورتی چشم درشت زندگی ما باشند و باعث بشوند دنیا جای هیجان انگیز تری باشد





تیتراژ ایتدایی کارتون سرندیپیتی
  • آنای خیابان وانیلا

تماماً مخصوص

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ
امروز سه شنبه ای است که برای من شبیه سه شنبه های دیگر است.
مثل همیشه با سردرد بیدار می شوم و به آشپزخانه می روم, چندتا مویز و کاسه ی "سه تا انجیر خیسانده در گلاب" م را بر می دارم و دکمه ی کتری برقی را می زنم تا آب جوشم را هم ردیف کند.
بعد از یکسری کارهای روزمره ی دیگر سری به اینترنت می زنم تا ببینم دنیا دست کدام قماش است... و بعد اینجا...

و حدس بزنید چی دیدم.
مثل اینکه امروز روزی است که وبلاگم 650 روزه می شود, یعنی چند ماه دیگر دو سالش تمام می شود بچم و نوبت این است که کم کم حرف زدن را یاد بگیرد.
65 نفر هم دنبالش می کنند و با اینکه فقط چندماهی می شود که تاتی تاتی می رود, باز هم نمی توانند بگیرندش.

من هم این وسط کسی هستم که ترکیب عدد 6 و 5 را به این صورت دوست دارد و وقتی ادغام این دوتا را می بیند ذوقمرگ شده و هوس می کند این روز را به عنوان یک روز تاریخی برای خودش ثبت کند. چون این واقعه ممکن است هر صدسال یکبار رخ بدهد,
چیزی شبیه 8/8/88 ساعت 8 که روز آخری که درحال وداع با همکلاسی های سوم راهنمایی بودیم قرار گذاشتیم که در این روز, در پارک قیطریه جمع بشویم و همدیگر را ببینیم که هرکس چه ریختی شده و چه کار می کند.
اتفاقی که هیچوقت نیوفتاد.
حداقل برای من... 

و من حسرتش را می خورم؟
نمی دانم... شاید...


+یاد بار اولی افتادم که چشمم به صفحه ی پنل مدیریت بیان افتاد.
یک طورهایی شلوغ و سردرگم کننده بود و گیج شده بودم.
بعد طی یک عملیات انتحاری به این شکل در آمد و همچنان هم بعد از اینهمه وقت همین قیافه را دارد..
  • آنای خیابان وانیلا

از آواز که حرف می زنم، از چه حرف می زنم...

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ب.ظ

درست در کنار ساختمان ما, یک کارگاه ساختمانیست که قبلا مدرسه ی راهنمایی بوده و داداشه مان چند سالی درش تحصیل علم می کرده. و یک سال قبل از اینکه داداشه به جرگه ی دبیرستانی ها بپیوندد، اعلام کردند که قرار است جای مدرسه عوض شود.

 و بعد از چند ماه صدای تیشه و کلنک, بلاخره ساختمان قدیمی مدرسه جلوی لودرها و بیلهای مکانیکی سرخم کرد و تسلیم شد...


الان نزدیک دو سال است که  این کارگاه و چند ساختمان در حال ساخت دیگر, انگار دست به یکی کرده اند که تک تک مارا به جنون بکشانند.

اما کور خوانده اند.

چون ما عادت کرده ایم و دیگر عملا خیلی از این صداها را نمی شنویم.


اینها را نگفتم که از سرسام آور بودن محلمان  و شهر دلبندمان غر بزنم. 

می خواهم برایتان از "سعید" بگویم.

یکی از کارگران همین کارگاه بغل, که گاهی اوقات  ظهر ها و عصرها می زند زیر آواز و می خواند. آنهم چه خواندنی...

باورتان نمی شود این بشر چه صدای زیبایی دارد, و چقدر قشنگ اوج می گیرد و چهچه می زند.

 آوازهای سوزناک محلی را طوری می خواند که دل سنگ آب می شود... 


کاش می توانستم صدایش را ضبط کنم و نشانتان بدهم که دارم از چی حرف می زنم.

اما بین واحد ما و آن ساختمان, یک واحد دیگر فاصله است و صدا انقدر واضح نیست که ریکوردر گوشی بتواند متوجه ش بشود.

البته ریکوردر گوشی من کلا خنگ است و توی حلقش هم که داد بزنی باز خودش را به نشنیدن می زند, و فایل سیو شده ای تحویلت می دهد اعم از یکسری  صداهای موهوم غیر قابل تشخیص که به درد اجداد زاقارت تر از خودش می خورد.


از آنجایی که هرگونه گزینه ی ممکن دیگر, به دلایل امنیتی مردود محسوب می شود, می توانید توصیفات من را یکبار دیگر بخوانید و توی ذهنتان تصور کنید.

من هیچوقت سعید را ندیده ام و حتی مطمئن نیستم که اسمش سعید باشد، و صرفا بخاطر اینکه اسمی است که زیاد توسط کارگرهای این ساختمان داد زده می شود ما هم  خانوادتا آن آقای خوش صدا را به این اسم می شناسیم.


می گویند ابراهیم تاتلیسس هم زمان جوانی اش کارگر ساختمان بوده و بعد به واسطه ی دوستی که فعالیت سینمایی می کرده کشف و وارد سینما و موسیقی شده...

امیدوارم این همسایه ی موقت مان هم روزی کشف بشود و به جایی که لیاقتش را دارد برسد, فقط زیاد خودش را معروف نکند که ترور کنندگان در کمینند...  

  • آنای خیابان وانیلا

Ambient Occlusion (#آموزشی)

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۷ ب.ظ

AO یا همان امبینت اکلوژن معمولا برای محاسبه و ایجاد سایه های نرم (Soft shadow) بر روی جسم به کار می رود (برای آشنایی با AO اینجا را ببینید)

اما اگر دانشجوی معماری هستید و می خواهید برای ارائه ی حجم از تری دی مکس استفاده کنید ولی آشنایی زیادی با متریال دهی آن ندارید, می توانید از این روش برای پرزانته حجم به صورت سایه روشن استفاده کنید.


  • آنای خیابان وانیلا

یک سکانس | bon appetit!

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۵۰ ب.ظ

دیالوگ مورد علاقه ی من از فیلم جولی و جولیا, وقتی که جولیا چایلد تکه خمیری که از ماهیتابه بیرون افتاده را ایتس اوکی گویان دوباره به ماهیتابه برمی گرداند




    Directed byNora Ephron


  • آنای خیابان وانیلا