-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

S.cream

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۹ ب.ظ

درد دارم.

مغز چشمانم درد می کنند. مغزِ مغزم درد می کند. و مغز دستهایم...


امروز به همراه مامان رفتیم انباری را که داداشه شخم زده بود تمیز کنیم,

و چیز های وحشتناکی آنجا دیدیم. خیلی خیلی وحشتناک.

  • آنای خیابان وانیلا

دماق

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۴ ق.ظ

هیچ اثری از بخیه و گچ و کبودی و اینها نبود. 

حتی درد هم نداشتم.

فقط یادم است که قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم دکتر گفت سیصد تومان. گفتم ندارم. گفت باشد. جهنم و ضرر. همان دویست و پنجاه.

و صحنه ی بعدش قدم زنان از اتاق عمل بیرون آمدم در حالی که یک آینه دستم بود و داشتم دماغم را بررسی می کردم.

انگار از آرایشگاه بیرون آمده باشم مثلا.

دماغم یک کمی چاق شده بود اما نیمرخ قشنگی داشت.

بعد سوار اتوبوس شدم و سر راه دو عدد نان سنگک و یک کیلو سبزی هم گرفتم و رفتم خانه.

نان ها را روی میز گذاشتم و در حالی که داشتم  توی کشو دنبال قیچی مخصوص بریدن نان  می گشتم به مامان که داشت ظرف می شست گفتم که صبح رفتم  دماغم را عمل کردم.

گفت هوم.

و به کارش ادامه داد.


توی خواب یک کراشی هم داشتم که اسم و اینهایش یادم نیست,

اما وقتی داشتم خودم را توی آینه اتاقم می دیدم به این فکر می کردم که آیا فلانی از دماغ جدیدم خوشش می آید؟ 

اگر بگوید دماغ قبلی ام  را بیشتر دوست داشته چکار کنم؟

 

استرس گرفتم.

زنگ زدم به دکتر. پرسیدم می تواند دماغم را به حالت قبل برگرداند؟

گفت کدام دماغ؟

و همان لحظه چشمم به خودم توی آینه افتاد و دیدم که دماغم نیست...


بعد صدای خشن و غریبه ای از پشت تلفن گفت اگر به غر زدن راجب داشته هایت ادامه بدهی کم کم همه شان را از دست می دهی.. 

گفتم من که به چیزی غر نمی زنم..... 

گفت حرف نباشد. و گوشی را گذاشت.


حس کردم یک چیزی از بالا دارد شانه هایم را فشار می دهد,

پهن شدم روی زمین, 

و دیدم به جای تلفن, یک دسته موی سفید توی دستم است...

  • آنای خیابان وانیلا

no face،no name، no number

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۶ ب.ظ

کتابی می خوانم که اسم شخصیت اصلی اش آندره آ است,

کتاب مزخرفی است, اما دوست دارم بدانم آخرش چه می شود.


آندره آ ی داستان من را شدیدا یاد دختری می اندازد که در ال پی با هم همتیمی بودیم.

با اینکه هم سن من بود اما کمی خشک و مغرور می زد و اسمش را همیشه با حروف بزرگ و با فاصله می نوشت. اینطوری: A N D R E A

البته واقعا خشک و مغرور نبود, فقط یک حالت حکمفرمایی و بی تفاوتی در رفتارهایش بود که آزار دهنده نبود, اما دوستانه هم نبود.

از آن دسته آدمها که بودنشان در جوار آدم هیچ ضرر و منقعتی ندارد, تا جایی که باهاشان صمیمی بشوی یا در بیوفتی..

گاهی اوقات بعضی دوستی ها و آشنایی ها باید در حدی باشد که فقط لبخند بزنند و جواب سلام همدیگر را  بدهند. وقتی طرف را بیشتر می شناسی اتفاقات خوبی نمیوفتد.


نمی دانم چرا اصلا دلم برایش تنگ نشده.

وقتی دلم باید برای کسی تنگ بشود و نمی شود احساس گناه می کنم.

احساس سنگ بودن. 

دوست دارم دلم برای تک تک کسانی که می شناسم تنگ بشود گاهی.

مهم نیست که دلتنگی یکطرفه باشد و آنها هیچوقت دلشان تنگ نشود. یا که اصلا من را یادشان رفته باشد.


آدم هایی که می شناسم یا زمانی می شناختم بخواهی نخواهی جزو خاطرات منند,

و باید گاهی دلتنگشان شد..


  • آنای خیابان وانیلا

آنها بی شمارند

سه شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ

همین چند دقیقه پیش, به طور اتفاقی یک پشه را روی کیبرد کشتم.

داشتم با سرعت و استرس چیزهایی را تایپ می کردم که پشه ی مرحوم, سر انگشت وحشی من را با سر انگشت پر مهر و نوازشگر یار اشتباه گرفت و ... فرت!



حالا من در این فکرم  که با این دستای آلوده, چطور می توانم شب آسوده چشم روی هم بگذارم؟

هوم؟


البته من فقط برای حشرات کوچک دلسوزی ام می آید.

و مسلما هیچوقت و تحت هیچ شرایطی دلم برای یک سوسک نره خر چندش نمی سوزد.

من با این نظریه که سوسک گناهان ماست که به این هیبت جلویمان ظاهر می شود خیلی موافقم.

چون واقعا نمی تواند خاصیت دیگری داشته باشد.

و اینکه هر وقت یک گناهی مرتکب شدم یا یک نفر را به هر نحوی چزاندم, یک عددشان جلویم ظاهر شده و انقدر جیغ زده ام که تمام اجدادم جلوی چشمم رژه رفته اند.


پس باید بین گناه نکردن و درمان فوبیای سوسک, یکی را انتخاب می کردم.

اولی آنقدر سخت بود که مرا به سمت دومی کشاند, اما در واقع هیچکدامش محقق نشد.

و بنده در حال حاضر منتظر روزی هستم که در حال رد شدن از پل هوایی, 

دو عدد سوسک که دو برابر هیکل من را دارند راهم را ببندند و بخواهند من را بینشان خرد کنند.

من هم ترجیح بدهم به جای تن دادن به این خفت, خودم را از روی پل پرت کنم و دقیقا همان لحظه, یک ماشینی که تا حد مرگ از آن متنفرم از رویم رد بشود و .... فرت!

  • آنای خیابان وانیلا

معمور ویژه 009

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۱۴ ب.ظ

در راستای پست قبل:

  • آنای خیابان وانیلا

همان e کذایی

دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ب.ظ

داشتم لابلای یادداشت هایم دنبال شعری می گشتم از یک شاعری که اسمش را یادم نمی امد,

در پیدا کردن شعر ناکام ماندم  اما یادداشتی را پیدا کردم مربوط به آخر یک ترمی از مقطع قبل.

و نفس عمیقی کشیدم ناشی از به خیر گذشتن اتفاقات ذکر شده در متن. 


  • آنای خیابان وانیلا

تراژدی در نیمه شب تابستان

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۲۰ ق.ظ

شاید باورتان نشود,

اما ساعت یک نصفه شب از کوچه صدای همهمه می آید و نصف بیشتر خانه ها چراغشان روشن است. 


دلیلش هم یک پراید نیم وجبی است که یک ساعت و نیم, شاید هم بیشتر یکریز دارد ونگ ونگ می کند. 

فکر کنم صاحبش مرده.

به قتل رسیده شاید.

وگرنه اینکه یک نفر اینهمه مدت صدای آژیر ماشینش را نشنود هیچ توجیه دیگری ندارد.



به چیزهای خیلی کوچکی فکر کردم که گاهی اوقات شدید آزار دهنده می شوند...



بعدا نوشت, 7:45 صبح:

این یکی را واقعا باور نمی کنید.

ماشین مذکور هنوز دارد صدا می کند.

از جهاتی, به هم محله ای هایمان امیدوار شدم که انقدر اعصاب دارند که ماشین را خرد خاکشیر نکردند


راستش فکر می کنم صاحبش به قتل نرسیده,

اما از ترس اینکه یک جماعتی سرش بریزند و به قتل برسانندش, می ترسد نزدیک ماشین بشود

  • آنای خیابان وانیلا

مریم

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ

صدای زنگ در ورودی بود که کسی داشت به صورت مسلسل وار کلیدش را فشار می داد.

این مدل زنگ زدن معمولا کار داداشه است که در هیچ کاری ذره ای تحمل ندارد.

در را باز کردم و داداشه با نیش باز و مامان با قیافه ی گرفته کفشهایشان را در آوردند.

 

از قضا داداشه‌ی درس نخوان را بلاخره یک مدرسه ی خوب قبول کرده بود مشروط بر  اینکه برود و یک چیزهایی را دوباره بخواند و امتحان بدهد و الخ.

به مامان گفتم که الان باید کل تهران را شیرینی بدهد, و دلیل ناراحتی اش را پرسیدم.

داداشه را فرستاد که لباسهایش را عوض کند, بعد سرش را بالا گرفت و با بغض گفت,

مریم مرد....

 
  • آنای خیابان وانیلا

Dimples of forgetfulness..

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۱ ب.ظ

رژ گونه ها,

فقط و فقط

وظیفه شان این است که چاق شدن و لاغر شدن آدم ها را به رویشان بیاورند...


چه خوشبخت بودند دخترها

زمانی که گل انداختن گونه هایشان, 

فقط و فقط 

از روی شرم بود..




+دلم می خواهد از این به بعد با همین اسم زیر نوشته ها, کامنت دونی دوستان را آباد کنم ^_*

  • آنای خیابان وانیلا

دوران جاهلیت

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

باز هم یک خواب عجیب..


ژوژمان بود.

ژوژمان نقاشی.


نقاشی من روی دیوار بود که داشت دختری که یه پارچه پشت سرش گرفته بود و داشت  آرام  در یک  دشت بزرگ می دوید ,نشان می داد.

آرامش مطلق.


کنار تابلوی من,  یک تابلوی دیگر بود, متعلق به کسی که به من خیلی نزدیک بود.

تابلو نصفه بود,  و داشتیم روی همان دیوار با هم کاملش می کردیم.

او داشت با قلمو طرح ها را کامل می کرد و من هم  داشتم جاهایی ک لازم بود را خراش می دادم.

موضوع تابلو یک گروه هوی متال سه نفره ی وحشی بود با چشای خون آلود و لباسای مشکی.

پس زمینه ی نقاشی هم قرمز بود و از توی تابلو صدای یه موزیک هوی متال میامد. 

انقدر آهنگ به طور واضح یادم مانده که شاید بتوانم اینسترامنت هایش را از هم جدا کنم و نام ببرم.


استادی که باهاش ژوژمان داشتیم , داشت با تعجب خالق آن  اثر آرامش مطلق را نگاه می کرد که چطور دارد وحشیانه  روی تابلوی هوی متال ناخن می کشد. و پیش خودش فکر می کرد چطور ممکن است...



بعد با سردرد ناشی از موزیک متال توی خواب بیدار شدم و به این فکر کردم که چقدر ترسناک بود.

دارم از خودم می ترسم.

این حقیقت دارد که من  آدم آرامی به نظر می آیم, اما وقتی می خواهم یه اثری تولید کنم انقدر شلوغش می کنم که وحشتناک می شود.

برای همین همکلاسی هایم اسم هایی روی طرح هایم می گذاشتند که عمرا بهشان اشاره نمی کنم.

من هیچوقت به کار خودم توهین نمی کنم چون برای تک تک خط هاش وقت گذاشتم.

مهم نیست دیگران چه کوفتی می گویند.


من با روی گشاده از ایرادهای منطقی و مستدللی ک از کارم گرفته میشود استقبال می کنم,

اما هیچوقت اجازه ی توهین به کسی نمی دهم.

چون توهین کار آدمایی است که هیچ چیز منطقی ای برای گفتن ندازند  و بهتر بگویم, , چیز خاصی حالیشان نیست که بتوانند اثر را تحلیل کنند و ایرادهایش را بگویند.

و من چراباید به نظر همچیین آدمهایی اهمیت بدهم؟


هوم.

چون نمیشود اهمیت نداد.

چون جامعه خــــــــَــــر عست


01:28 @ 1393/08/25

  • آنای خیابان وانیلا