-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

Aime La Vie

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۸ ب.ظ

نصفه های شب نمی دانم چندم ماه رمضان بود.

داداشه جلوی تلویزیون لمیده بود و طبق معمول داشت می لمباند و خندوانه می دید.

 من هم  مشغول ساختن یک تخت دو نفره بودم و درگیر بالشی که شباهت عجیبی به کتلت پیدا کرده بود و من داشتم تمام سعیم را می کردم که یک کمی به قیافه ی نرمال نزدیک بشود.

و همزمان داشتم به صورت رادیو وار صدای تلویزیون را می شنیدم که اینبار آقای حیاتی بخت برگشته را محکوم به شکست در دارت کرده بودند و بعد باز آوازهای معمول برنامه و اینها..

اما نکته ی عجیب این بود که ناگهان جناب خان شروع کرد به خواندن حبیبی یا نورالعین..


و من درحالی که داشتم مودیفایر ffd 4x4x4 را بر روی بالش بخت برگشته اعمال می کردم با ابروهای بالا رفته گفتم وات؟؟

و یاد تمااام خاطرات قدیمی افتادم که با این آهنگ داشتم..


  • آنای خیابان وانیلا

تعقیبـ....

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۹ ق.ظ

این روزها خیلی زیاد خواب می بینم که ماشین را برداشته ام و رفته ام توی خیابان ها و اتوبانها برای خودم چرخیده ام یا رفته ام یک جای مشخصی.

البته استرس نداشتن گواهینامه تمام راه با من بوده  و در آخر هم یا ماشین را برده اند یا وقتی من درش نبودم کسی با تمام سرعت ماشینش را به آن کوبانده یا یک شهاب سنگ آسمانی رویش پرت شده و خلاصه یک بلایی سرش آمده.

اما هیچوقت تصادف نکردم یا اتفاق دیگری که من درش مقصر بوده باشم.

اتفاقا رانندگی ام هم بسیار خوب بوده و از آن لذت بردم.


دیشب هم خواب دیدم دارم با سرعت ولی با آرامش محض در یک اتوبان خالی می روم و آهنگ  fake lights in the sky به طور واضح پخش می شد...

و صبح که بیدار شدم دلم خواست واقعا رانندگی کنم.

از ته دل. و حتی بدون ذره ای ترس از اینکه 5 سالی می شود که پشت فرمان ننشسته ام و همه چیز در مورد رانندگی را فراموش کرده ام.

خوابم و خوابهایم را برای بابا تعریف کردم و گفتم الان واقعا دلم رانندگی می خواهد, و اینکه همین الان با هم برویم و کمی تمرین کنم.

و دوست دارم به زودی دنبال کارهایش را بگیرم و حداقل توی خواب دیگر استرس گواهینامه نداشته باشم.


در تمام این مدت بابا با چشمان متعجب و دهان باز به من نگاه می کرد. و بعد که حرفهایم تمام شد با حالتی شبیه علامت تعجب گفت رانندگی؟

گفتم اوهوم. و باز با لحنی که ته ش کمی خوشحالی داشت گفت رانندگی؟

و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت   که ماشینها اتومات هستند و ماشینی که در آموزشگاه با آن تمرین می کنند و امتحان می دهند کلاج دنده ای, و بهتر است که قبل از امتحان دادنم پشت ماشین اتومات نشینم.

دلم می خواست این را نگوید.

دلم می خواست برای اولین بار بدون اما و اگر قبول می کرد یا  که می گفت نه. فقط نه.

می دانم خیلی احمقانه به نظر می رسد, اما گاهی اوقات وقتی یک نفر می گوید نه, و بعد برای نه گفتنش توضیح می دهد و بعد به توضیحاتش تبصره و اینها اضافه می کند به شدت عصبانی می شوم.

آن "نه" خالی و فقط اشاره ی کوچکی به دلیلش بیشتر راضی ام می کند. حتی دوست دارم وقتی یک نفر دلش نمی خواهد یک کاری را انجام بدهد مستقیما این را بگوید.

از توجیهات و توضیحات متنفرم....



  • آنای خیابان وانیلا

پول جوانان ما می چکد از چنگ تو

سه شنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

به این فکر کردم اگر روزهای تعطیل, اینترنت را هم تعطیل می کردند چه بلایی سر ملت می آمد


اسم سرخپوستی در این لحظه: جونده ی حجم اینترنت. 



تو در عنوان اشاره دارد به اپراتورهای بی رحمِ پولخوار

  • آنای خیابان وانیلا

بچه

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ب.ظ

دیشب پست قبلی را نوشتم و به رختخواب رفتم,

و تا ساعت ها داشتم با خودم فکر می کردم که من خیلی دلم می خواهد بچه داشته باشم.

خیلی زیاد.

اما دوست ندارم بچه ی خودم باشد و حتا یک سلول ش شبیه من باشد. 

کاش می شد یک آدم مجرد مثل من, از پرورشگاه برای خودش بچه بیاورد.

البته انتخاب من مطمئنن یک نوزاد نخواهد بود, دلم می خواهد یکی از بچه هایی که می فهمند باید یک نفر بیاید و ببردشان را با خودم ببرم. یک دختر بچه ی 8، 9 ساله مثلا. یا بزرگتر.


و دوست دارم برایش هم خواهر و هم مادر باشم و نهایت تلاشم را بکنم که به آرزوهایش برسد.

بعد فکر کردم اگر از 30 سالگی ام گذشت و پولدار بودم و الکلی و هروئینی و روانی نبودم و محکومیت کیفری هم نداشتم حتما این کار را بکنم.

 یا اگر ازدواج کردم و هیچ مشکلی نداشتم . البته بعید می دانم مرد های زیادی باشند که چنین چیزی را بپذیرند, و اینکه باید 5 سال از ازدواج گذشته باشد و زوج بچه نداشته باشند (که این یکی به نظرم واقعا قانون مزخرفی است) 


البته اینها همه یک فانتزی بیش نیست.

سرنوشت واقعی من احتمالا این خواهد بود: من را فردای تحویل گرفتن مدرکم, به یک کجوکوله ای شوهر می دهند و نه ماه بعد باید یک بچه ی ترگل ورگل تحویل خانواده ی داماد بدهم, بچه حتما باید پسر باشد و شباهت زیادی به پدرش و پدر پدرش و پدر بزرگ پدرش و کل خاندان پدرش داشته باشد.

چون من یک دخترم.

می فهمی؟ دختر!

و همه ی اینها وظیفه ام است. 


حرف های قشنگ فلسفی کهکشان راه شیری در نگاهت فلان, و دنیا در قوس کمرت بهمان را دور بریزید.

واقعیت همین است که گفتم.


  • آنای خیابان وانیلا

خواهر

دوشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۷ ق.ظ

20 روز دیگر مانده..

20 روز مانده که من بمانم و این خانه.

من بمانم و پسرها.

و آشپزخانه. و لباسشویی. و باز آشپزخانه و لباسشویی و باز آشپزخانه.


مامان اما خوشحال است. ذوق دارد.

هر روز حداقل یک قلم به چیزهایی که باید با خودش ببرد اضافه می شود و سر شام و ناهار, از اخبار و اطلاعات جدیدی که راجب حج شنیده حرف می زند.

فردا مهمانی گرفته که هم از اقوام و دوستان حلالیت بگیرد, هم یک مراسم ختم انعام برای شادی روح مریم.

امروز خاله ها آمده بودند کمک, و تقریبا هیچ کاری نگذاشتند بماند. 

و من باز داغ دلم تازه شد بابت خواهر نداشتن. باز خنده ها و شوخی ها و با هم کار کردن هایشان را دیدم و دلم سوخت برای خودم که هیچوقت این چیزها را تجربه نمی کنم..

خیلی وقتها خودم را گول می زنم که یک دوست صمیمی بهتر از صدتا خواهر است.

اما فکر می کنم دیگر از سن گول خوردنم گذشته...


  • آنای خیابان وانیلا

من اگر زبانم آتش..

يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ق.ظ

امیدوارم هرچه زودتر ماده ای کشف شود که بشود با آن بشقاب های چینی ای ساخت که وقتی در موقع عصبانیت به در و دیوار و افراد کوبیده و خرد خاکشیر می شوند, خرده هایشان درجا غیب شود و آدم مجبور نباشد تا یک ماه از زیر مبل و میز و اینها خرده شیشه جمع کند


نام سرخپوستی در این لحظه: منصرف شده از شکستن اشیا/کشتن افراد بعد از فکر کردن به تمیز کاری بعد از آن

  • آنای خیابان وانیلا

پیرمرد

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ

آن کسی که درآن ظهر پاییزی, 

لابلای  جمعیت جوشنده از در و دیوار آن راسته ی نا آشنا گم شده بود و دور خودش می چرخید,من بودم.


منی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم و نفس های عمیق بکشم, کاری که انجامش در بین آن جمعیت خیلی خیلی سخت بود.

خودم را نفرین کردم که چرا تک و تنها بلند شده ام و آمده ام اینجا.

اما حالا که اینجا هستم پس باید انجامش می دادم. باید.

و کاغذ آدرس و کروکی را توی دستم فشار دادم..


  • آنای خیابان وانیلا

آسمانِ زردِ عمیق...

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۵۹ ب.ظ

نور خورشید, از پنجره ی طبقه ی پنجم آپارتمانی که در زاویه ی 30 درجه  از پنجره ی اتاقم ساخته شده رفلکت می شود و می پاشد روی دیوار اتاق من, و چندتا از گلهای صورتی کاغد دیواری را می اندازد داخل قاب نارنجی بی حال که در حال محو شدن است..


به آپارتمان نگاه می کنم.

فقط شیشه های طبقه ی پنجم  رفلکس اند.

رفلکس زرد, که درش همه چیز زرد و کجوکوله است.  عکس آسمان, ابرها و قسمتی از یک پشت بام که فکر میکنم مال ما باشد.

طبقات زیرین، پنجره های تو رفته ای دارند که حدس می زنم  آن دیواری که در دیدرس من نیست تویش دری تعبیه شده باشد و اهالی آن خانه ها از تورفتگی به جای تراس استفاده کنند.


 زیر پنجره های رفلکس زرد, پنجره ای است با شیشه های ساده و دوتا پرده که از کمر بسته شده اند.

چقدر از این پرده ها خوشم می آید.

چقدر از پرده های بسته و جمع شده خوشم می آید.

از اینکه کلا نباشد که از همه بیشتر خوشم می آید.


من دیوانه ی نور روز نیستم,

اما  لذت می برم از اینکه وقتی شب می شود, قاب پنجره پر از نور های کوچک زرد و سفید خانه ها و ماشین ها و مغازه ها بشود و چند ساعت بعد, نصف بیشترشان خاموش بشوند و تازه نوبت ستاره ها و ماه بشود که خودشان را نشان بدهند و این یکی دیگر شوخی نیست.

این یکی را من جدی جدی عاشقم.


اما هیچکس به دلخواسته های من اهمیت نمی دهد چون اتاقم از خانه های روبرو "دید" دارد.

و اگر بخواهم پرده های صورتی را از اتاقم حدف کنم و از این مناظر لذت ببرم,  باید تمام مدت یک چیزی به خودم بپیچم و حواسم به تمام رفتارهایم باشد؛

چون ممکن است یک آدم مریض پشت یکی از پنجره ها  نشسته باشد و با یک دوربین تلسکوپی مشغول در نظر گرفتن من باشد.

 هوف...


گاهی وقتها  به یک چیزهایی که فکر می کنم پلک چپم می پرد..

  • آنای خیابان وانیلا

لهیدن

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۳۸ ب.ظ
حس شدیدا معذب گونه ای دارم از اینکه وسط اتاق داداشه نشسته ام که روی دیوار هایش پر است از عکس فقها و علما و اینها,
 و من دارم درش آهنگ لینکین پارک گوش می دهم :-/

حتی 2048 بازی کردن هم نمی تواند باعث شود سنگینی نگاه آقایان را روی خودم حس نکنم.

دلم می خواهد بروم عاجزانه از آقا اسماعیل بخواهم شیشه ی اتاقم را سریعتر عوض کند, 
من هیچ جای دنیا را با گوشه ی پر از کفر و شیطان و جن و اینهای اتاقم عوض نمی کنم ...


و اینکه نمی توانم تصور کنم یک نفر چطور می تواند در اتاقی که صدها جفت چشم درش هستند بخوابد.

  • آنای خیابان وانیلا

همین فرداست، که ظلمت پاییزی تمام می شود..

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

گاهی وقتها عکس ها خیلی لعنتی می شوند.

عکسهایی که شاید چیز خاصی هم درشان نباشد, اما آدم را به یک دنیای دیگر می برند...


مثلا من به طور اتفاقی عکسی را دیدم مربوط به سالها پیش.

مربوط به آن روز . 

آن روز که آن اتفاق افتاد.

دقیقا وقتی در اتاق قبلی ام روی صندلی  راک چوبی  که عقابی محافظتش می کند نشسته بودم و داشتم کتابی می خواندم که درش مردی در برف گیر کرده بود و قانقاریا گرفته بود, و چقدر خواندن آن داستان برای منِ فراری از سرما سخت بود...


چند دقیقه بعد کتاب  میز بود و من دوباره روی صندلی.

عکس همینگوی که روی جلد کتاب چاپ شده بود روی قسمت چوبی میز بود, انگار دلم نمی خواست کسی چیزی ببیند. حتی او.

اما نمی دانم که همینگوی و باقی افراد مستقر در  کتابخانه ام  که زندگی من را می بینند, صدای پرت شدن و شکستن  و پاره شدن چیزها را هم شنیدند یا نه.


برای چند دقیقه از همه شان متنفر شدم. می توانستند دلداری م بدهند.

دلم می خواست حداقل پائولو کوئلیو درکم کند, در چشمانم نگاه کند و بگوید, نگذار زخم‌هایت،تو را به کسی که نیستی تبدیل کند..

یا داستایوفسکی در حالیکه عینکش را صاف می کند بگوید بیخیال., انسان موجودی است که به همه چیز عادت می کند...  یا مارکز دست روی شانه ام بگذارد و بگوید , بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری...


اما نه. 

ته قلبم خوشحال بودم که هیچکدامشان نمی توانند حرف بزنند. 

حداقل بدون اجازه ی من.

و آنجا نشسته اند وگوش شده اند برای احساسات خیس من...


و امروز... عادت کرده ام. فراموش کرده ام.  دقیقا وقتهایی که انتظارش را نداشته ام چیزهای خوبی برایم اتفاق افتاده اند.

و افراد ساکن کتابخانه, همچنان در سکوت من را می شنوند و می بینند.


از آن روز, تنها یک عکس مبهم باقی مانده است و بس ...





ZaZ_Port Coton  

  • آنای خیابان وانیلا