-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

adieu mon cher ..

جمعه, ۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ

یکی از سخت ترین کارهای دنیا, 

جمع آوری تکه های شکسته ی لیوان، و قاب عکس محبوب آدم است... 

چه برسد به اینکه قلب..




آهنگ ریپیتوی الان..

Broken_ Seether ft Amy Lee

  • آنای خیابان وانیلا

بی نقاب..

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ

به دعوت دکتر میم و  فاطیمای عزیز..

  • آنای خیابان وانیلا

نان حلال

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۱۱ ب.ظ

فرض کنید شما با آقای x  در سازمان yکار دارید:


شما: ببخشید آقای ایکس نیستن؟

همکار بغل دستی آقای ایکس: الان ااینحا بود... پن دقه دیگه میاد


1 ساعت بعد...

شما: ببخشید آقای ایکس تشریف نمیارن؟

همکار بغل دستی آقای ایکس با تکان دادن سر: میاد میاد


2 ساعت بعد:

همان دیالوگ ها


و بعد از سه ساعت و نیم معطلی,, در حالی که با عجله دارید از سازمان مربوطه خارج می شوید, 

آقای ایکس در مقابل چشمان ناباور شما با زانتیای نقره ای از پارکینگ بیرون می زند و میپیچد توی خیابان کناری و بعد از چند دقیقه کلا محو می شود..


و یک هفته به همین منوال پیش می رود که, یکی از همکاران آقای ایکس شما را یک گوشه گیر می آورد و میگوید که خودتان را خسته نکنید, فرد مربوطه کلا تو پیچ است...

 و فقط نیم ساعت در روز منت می گذارد بیاید اینجا و کار ملت بخت برگشته را انجام بدهد, و تازه آن ساعت هم مشخص نیست.

هروقت حضرت آقا میلشان بکشد.


داشتم فکر می کردم,

چرا وقتی صحبت از کم فروشی می شود فقط یاد سبزی فروش محلمان می افتیم..

  • آنای خیابان وانیلا

مینی بوس دانشگاه/ کله ی ظهر:


راننده ی مینی بوس خطاب به دانشجویی که دستش را به سمت در دراز کرده بود:  وایسا!نه درو نبند, یه بربری کمه!

پسره: حاجی دستت درد نکنه, دیگه ما شدیم بربری؟؟ دانشجوی مملکتیم مثلنا.

راننده: تازه بربری هزار تومنه (کرایه ی ما 500 بود) , یه برکتی م داره. شماها چی.



و ما جملگی با لاستیک کف مینی بوس یکی شدیم.


19:15@ 1393/12/17

  • آنای خیابان وانیلا

گربه ها

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

وقتی نگاه هایشان را روی خودم حس کردم با خودم فکر کردم که باید کاری انجام بدهم.

شاید من هم باید یک بخشش کوچولو انجام میدادم اما اگر این کار را می کردم دیگر ول کن نبودند.

احتمالا برای تکه ای بیشتر می خواستند خودشان را به شلوارم بمالند.


ترجیح دادم از جایم بلند بشوم و سریعا ترک محل کنم.

بعد فکر کردم اگر با این غذای نصفه وارد مترو بشوم اتفاق خوبی نمی افتد.

این بار روی یکی از نیمکت های روبروی ایستگاه نشستم و نگاه های ملت را به جان خریدم و غذایم که دیگر کاملا یخ شده بود تمام کردم. یک لیوان چای هم از ایستگاه گرفتم و بر بدن زدم و راه افتادم به سمت دانشگاه.


ساعت از 4 گذشته بود که کارم تمام شد و از آخرین ساختمان مجموعه بیرون زدم, 

یک گربه ی خیلی چاق کنار باغچه نشسته بود و چرت می زد, دو تا دختری که پشت من بودند احتمالا گربه را به هم نشان دادند و گفتند این گربه س یا ببره؟؟

بعد بلند بلند خندیدند.

از لحن حرف زدن و خندیدنشان معلوم بود از کدام دسته از دخترها هستند. اما وقتی از کنارم رد شدند یک چیز متفاوت از  حدسم دیدم: دوتا دختر با چادر براق و آرایش غلیظ.

تاسف خوردم و فکر کردم که چرا.


باز صدای گربه آمد. دوتا, و این بار از توی جوب.

جیغ می زدند و انگار داشتند همدیگر را تکه پاره می کردند.

فکر کردم آن گربه ی سیاهی باشد که همیشه دم در حراست خانمها می نشیند اما آن گربه سر جایش بود. خیلی کم پیش می آید که قلمرو اش را ترک کند.


تنکس گاد, توی قطار هیچ اثری از گربه نبود فقط یک دختری کنارم نشسته بود بود که داشت احتمالا با دوستپسرش حرف میزد و او را "پیشی من" خطاب می کرد. 

تصور کردم پسری که اینطور خطاب بشود باید چه شکلی باشد. 

پوشیده از پشم و وقتی عصبانی می شود پنجول می کشد. هاهاها


خوشبختانه وقتی رسیدم هوا هنوز روشن بود و به جای خیابان اصلی, می توانستم راه محبوبم را انتخاب کنم که شامل چند کوچه ی فرعی خلوت بود که میشد درش با خیال راحت هندزفری رنگ جیغ گذاشت و صدای آهنگ را تا ته زیاد کرد و حتا در صورت لزوم با خواننده خواند و حرکات مختصری هم انجام داد.

اما خب از معایب کوچه های خلوت یکی اینکه درشان پر از گربه هایی است که توی سطل آشغال ها می لولند تا چیزی برای خوردن پیدا کنند.

 داشتم از جلوی یک ساختمان 4 طبقه رد می شدم که جلوی پایم 2تا گربه سبز شدند, البته آنها همان جا بودند و این من بودم که جلویشان سبز شدم.

یکیشان که بزرگ تر بود خودش را چاق کرده بود و با چشمان نیمه باز خرناس می کشید و احتمالا در چرت بعد از ظهرش غوطه ور بود.

آن یکی اما سرش را بالا گرفته بود و به بالاترین نقطه ی آپارتمان روبرویش خیره شده بود. دقیقا آنجایی که ارتفاع جانپناه تمام می شود و آسمان شروع می شود و ما اصلاحا خط آسمانش می نامیم. یا همان اسکای لاین.

چشمان سبزش عمیق شده بود و انگار داشت یک چیز رویایی را با تمام وجود با نگاهش لمس می کرد.

بعد متوجه من شد و نگاهش را برگرداند سمتم و گفت میو.

نه از آن میو هایی که معنی اش ها؟ یا چته چی می خوای و اینها باشد.

لحن میو نرم بود و انگار می خواست بگوید سلام! خسته نباشی.


برای اولین بار در عمرم دلم خواست که گربه را بردارم و بغل کنم.

البته که هیچوقت این کار را نمی کردم اما می خواستم کمی با کفشم روی پشتش بکشم و نازش کنم,

اما گربه ی مجاور انقدر ترسناک و نگاه هایش تهدید آمیز بود که حتی جرات نکردم نزدیک گربه ی دومی بشوم.

انگار پدری بود که داشت از دختر بچه اش مراقبت می کرد و شدیدا هم غیرتی بود.


بی خیال شدم,

از گربه خداحافظی کردم و او هم با نگاهش آنقدر دنبالم دنبالم کرد که در پیچ کوچه محو شدم... 



1393/12/25 @ 12:56


+همانطور ک مستحضر هستید بعضی از پست ها متعلق به وبلاگ مرحوم شده توسط بلاگفای غاصب می باشد,

و در موضوعات با عنوان وبلاگ مرحوم مارک شده اند و به مرور زمان اضافه می شوند.

که شاید بعدا بر اساس تاریخ به آرشیو منتقل شوند. شاید هم نگارنده حالش را نداشته باشد.

خلاصه همینی که هست.

  • آنای خیابان وانیلا

آرامش روحی برادران زوار!

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۰۱ ق.ظ

مسنجرهای من جزو مظلوم ترین برنامه های نصب شده روی سیستم و گوشی من هستند,

بطوریکه هر دو سه روز یکبار به سراغشان می روم, توجه زیادی هم به مطالب نمی کنم و فقط صرف "سر زدن" را برویشان اعمال می کنم.

 چون با روی کار آمدن و محبوب شدن تلگرام و وایبر و دیگر دوستان, سیستم مسیجینگ تلفنهای همراه هم کمرنگ شده و ملت حتی کارهای واجبشان هم از طریق دوستان بالا به سمع و نظر آدم می رسانند. خریدهای خانه را حتی.


اما چند روز پیش مطلبی به چشمم خورد که باعث شد چندین ثانیه توی شوک باشم,

بعد دوباره و سه باره متن را بخوانم و با چشمان گشاد شده و دهان باز, دلم بخواهد با کله هر چهارتا دیوار اتاقم را خرد کنم.

اما کمی که راجبش سرچ کردم به این فکر کردم که من چقدر احمقم.

و آنهایی که بدون تحقیق همه چیز را فوروارد می کنند احمقتر.


بیایید کمی شعور خودمان را دوست داشته باشیم...


متن شایعه در ادامه 

  • آنای خیابان وانیلا

همان چهارِ حجیم

دوشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ق.ظ

یک نفر توی خانه عطر زده بود.

بینی من هیچوقت اشتباه نمی کند, و اینکه ایشان اولین عضوی است که از خواب بیدار می شود.

و بعد گوشهایم. که البته ترجیح می دادم گوشهایم همچنان خواب می ماندند..

صدایی می آمد که بیانگر این بود که کسی دارد با یک چیز آهنی, روی یک چیز آهنی دیگر می کوبد. مثل اینکه کلاه خودی به شعاع یک متر روی سرم باشد و کسی با چکش, با یک ضرباهنگ خاص رویش بکوبد و این شعاع هی کمتر و کمتر بشود و صدا نزدیکتر. تمام  تلاشم را کردم که صدا را نادیده بگیرم..


به عدد 4 فکر کردم.

خاطرم رفت به یک صبحی از دوران دبستان, که باید از جا بلند می شدم و آماده میشدم برای مدرسه.

اما دلم می خواست در رختخواب بمانم و با چشمان بسته به عدد 4 فکر کنم.

به اینکه عدد 4 یک کله است که موی بلند دارد یا پا است که یک کله با دهانی باز رویش سوار است... 


اما الان عدد 4 هیچ مفهوم خاصی برایم ندارد. 

یعنی خود اسمش مفهمومش است. مثل اینکه کسی اسمش سارا باشد و با به خاطر آوردن اسم سارا, آدم یاد آن طرف بیوفتد. 

و بعد یاد اینکه سارا  موهای صاف ش را همیشه ی خدا دم اسبی می بندد و لبخند قشنگی دارد.


داشتم سعی می کردم از جایم بلند شوم  که چشمم افتاد به کاغذ روی میز و یادم افتاد کار مهمی دارم .

همیشه از کارهای مهم متنفر بودم.

یک جوری آدم را لای منگنه می گذارند که انجامشان بدهد و من از اینکه به انجام یک کاری مجبور بشوم هم متنفرم .

اما بیشتر از نیمی از کارهایی که یک آدم در زندگی اش انجام می دهد کارهایی هستند که از آنها متنفر است اما باید انجامشان بدهد. باید.

مثل کارهای اداری پر از معطلی و پیچانده شدن و رفتن به بانکهای شلوغ و کارهایی از این دست..


نیم ساعت بعد,

با دستهایی که هنوز بوی اتو می دادند و  لکه ی قرمزی که در اثر سردرد کنار مردمک چشم چپم افتاده بود، در خمیر دندان را باز کردم که برادر روی بدنه اش را یک کاغذ سفید چسبانده بود.

چون عکس رویش خانم و آقایی را نشان می داد که شانه به شانه ی هم, داشتند دندان های سفیدشان را نشان می دادند..

و به این فکر کردم  که دلیل چسباندن کاغذ, واقعا به گناه نیوفتادن در اثر تماشای خانم بی حجاب بوده یا حسادت به آن دندان های سفید مرواریدی..


و دلم خواست که می شد آدم یک کاغذ سفید بردارد و بچسباند روی هرچیزی که دوست ندارد,

و به همین راحتی, حریف قدر از میدان به در شود :)

  • آنای خیابان وانیلا

معجزه

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ
این که آدم در اواخر یک روز خسته کننده و وسط ترافیک سنگین یک هو چشمش به 7 تا 206 سفید که پشت سر هم و در یک ردیف ایستاده اند بیوفتد نشانه ی چی می تواند باشد؟  :)
  • آنای خیابان وانیلا

گینس را نبینید..

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ب.ظ

تصورش را بکنید شخصی مثل آقای محسن تنابنده که بازی های درخشانی مثل سنگ اول و استشهادی برای خدا یا فیلم های طنز خوبی مثل سن پترزبورگ را در کانامه اش دارد برود یک فیلمی بسازد که درش انواع و اقسام شوخی های سخیف و زیر شکمی و مسخره جمع آوری شده و یک عدد رضا عطاران که از قضا او هم بازیگر شناخته شده ای است برود در این فیلم با او همبازی بشود...

آدم همان پنج دقیقه ی اول فیلم متوجه می شود که با چه نوع فیلمی طرف است, فقط بخاطر پول بلیطی که پیاده شده سر جایش می نشیند شاید اوضاع بهتر بشود.

که بهتر که هیچ, بدتر هم می شود..

بعد به این فکر می کند که تنها در سالنی نشسته که عده ی زیادی آن را ترک کرده اند و آنهایی که مانده اند یکسری هاشان که اصلا برای تماشای فیلم نیامده اند و بقیه هم که دارند به این شوخی های زشت به این بلندی می خندند چه مدل آدمهایی باید باشند..


پس او هم سالن را ترک گفته و ترجیح می دهد به دیوار روبرو زل بزند, تا تماشای همچین فیلمی ....

و خودش را فحش بدهد که چرا با وجود اینهمه نظر منفی روی یک فیلم, باز هم اصرار به دیدنش داشته.

 

و بعد به این فکر کند که خندیدن به چه قیمتی؟ آزار و اذیت یک حیوان بخت برگشته به چه قیمتی؟ و توهین به شعور مخاطب تا چه حد؟؟؟

بنظرم اگر یک روزی همان شتر مرغ برود و فیلم بسازد احتمالا از این بهتر می شود... هوف...


فکر می کنم آقای تنابنده یک عذر خواهی بزرگ به مردم بدهکار است...

به احتمال زیاد انقدر با شتر مرغ ها سر و کله زده اند که مخاطب واقعی را یادشان رفته...


  • آنای خیابان وانیلا

Mad Max: Fury Road

يكشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۲ ق.ظ
Imperator Furiousa: They are looking for hope.
Max: What about you?
Imperator Furiousa: Redemption.

Max:You know hope is a mistake. If you can’t fix what’s broken, you’ll go insane....


  • آنای خیابان وانیلا