-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

بی نقاب..

پنجشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ب.ظ

به دعوت دکتر میم و  فاطیمای عزیز..

    

    فکر می کنم  تابستان سالی بود که اول دبیرستان یا سوم راهنمایی  را تمام کرده بودم.

شب قبلش طبق معمولا آن دوران, دعوای وحشتناکی با والدین کرده بودم و حس کرده بودم با تمام وجود ازشان متنفرم و دلم می خواهد بروم یک جایی که دیگر نبینمشان.

خسته شده بودم از اینهمه دعوای هر روزه و اینهمه بی آرامشی...

 اینهمه تفاوت و اینهمه اصرار آنها برای تغییر دادن من... 


آن شب تا صبح نخوابیدم و حدود ساعت 3 صبح بود که یک دفعه فکری به سرم زد.


از جا بلند شدم و تمام وسایل ضروری ام و چند تا لباس سبک  و مدارکم و هرچقدر پول و چیز ارزشمند داشتم ریختم توی کوله ی مشکی ام ,

و نزدیک ساعت 5 صبح که هوا داشت روشن می شد آرام در ورودی را بستم و از خانه زدم بیرون, به مقصد ترمینال.

سوار تاکسی که شدم یک نگاهی به خانه انداختم که مطمئن بشوم دلم هیچوقت براس خودش و ساکنینش تنگ نمی شود

ترمینال که رسیدم  وحشت کردم.... من به عنوان یک دختر نازپرورده که سر کوچه شان هم به زور می رفت  با دیدن جو آنجا قلبم برای لحظه ای ایستاد..

کمی روی سکو نشستم تا حالم جا بیاید, و بعد خودم را مجبور کردم که بلند شوم و بروم سمت محل فروش بلیط.

وقتی خانم پشت باجه پرسید برای کدام شهر؟ کمی مکث کردم و گفتم شیراز.

نمی دانم چرا. همیشه حس خوبی به شیراز داشتم و دلم می خواست حالا که دارم ازین شهر لعنتی خلاص می شوم حداقل برای جایی باشد که ارزشش را داشته باشد.


خلاصه,

سوار اتوبوس شدم, 

و از آنجایی که هنوز خلوت بود یک آقایی آمد و صاااف کنار من نشست.

ترس ورم داشت... 

تا چند ثانیه نفسم را حبس کرده بودم و خوشبختانه یک خانواده ی پرجمعیت و در پی آنها راننده ی اتوبوس وارد شد و من برایش توضیح دادم که تنها هستم ,

و من را نشاند کنار یک خانم سن دار.

خانم به من لبخندی زد و سن م را پرسید, و اینکه آیا دارم می روم خانه ی اقوام.

به دروغ گفتم بله. اما فکر کردم واقعا کجا دارم می روم؟

کجا را دارم که بروم؟

و به عقل ناقص خودم فکر کردم که چندوقتی در یک مسافرخانه می مانم و سرکار می روم تا بعد... تا کی؟

تا هروقت... هرچه باشد بهتر از برگشتن به آن خانه است..

و کشمکش عقل و احساس به همین منوال ادامه پیدا کرد


نیم ساعتی گذشت و اتوبوس کماکان پر شده بود,

راننده نگاهی به مسافران انداخت و خواست حرکت کند, من از جایم بلند شدم و گفتم که مشکلی پیش آمده و باید پیاده بشوم.

حس ضعف شدید من را کشاند داخل ساختمان ترمینال, و نشاند روی یکی از صندلی ها.

یکهو زدم زیر گریه و انقدر بلند گریه کردم که توجه دیگران جلب شد.

چندتا از خانم ها دورم جمع شده بودند و تلاش می کردند که بدانند چی شده.

سرم را بالا گرفتم و از پشت پرده ی اشک گفتم, گم شدم...


وقتی کلید را چرخاندم و وارد خانه شدم, پسرها رفته بودند و مامان هم خواب بود.

کوله ام  را پرت کردم وسط اتاق و خودم را پرت کردم روی تخت.

به این فکر کردم که.. هوم.. دلم برای این خانه تنگ می شد..



این قضیه را هیچوقت برای کسی نگفتم. حتی برای نزدیک ترین دوستانم,

و خانواده ام که به لطف خدا رابطه ی مان "الان" دارد به بهترین شکل پیش می رود هیچوقت خبردار نشدند... شاید هم شدند و به روی خودشان نیاوردند..

البته چند بار دیگر هم از این خریت ها کردم که بدون اطلاع از خانه بیرون بزنم , اما دیگر قصدم فرار و اینها نبود.

کوه می رفتم یا جاده ی شمال, و بعد جند ساعت برمی گشتم.

اما حالا بعد از 10 سال که فکر می کنم, واقعا خدا دوستم داشته که هنوز زنده ام...

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۶)

  • فاطیما کیان
  • قربونت برم مرسی از اینکه دعوت مارو پذیرفتی و بدون ترس و بدون نقاب نوشتی ,مطمئنم اینقدر حالا قوی و با اراده و عالی هستی که به گذشته بخندی و برای تجربه ی خوبی بوده باشه ,مرسی از اشتراکش یک دنیا ممنونم ازت همراه خوب ما :)
    پاسخ:
    ممنونم... واقعا این تجربه ها برام درس شد,
    و عواملی که باعث به وجود اومدن این تجربه ها شد هم.

  • ماهان هاشمی
  • از چاله در اومدن و تو چاه افتادن، تو پرتگاه و دره افتادن!

    واقعا خدا دوستتون داشته! :)

    پاسخ:
     الان ک فک می کنم واقعا بچه ی خری بودم.

    و اینکه برای بچه ی خودم نگرانم..
    فک نمی کنم هیچوقت بفهمم با بچه ی اون سنی باید چطور رفتار کرد, محدودش کنه اینطور, باز ش بذاری یه مدل دیگه..
    واقعا سن خطرناکی ه
    همه ما توی یه سنی همچین کاری کردیم، شدت و ضعف داره اما همه‌مون تجربه‌اش کردیم مخصوصاً نسل ما که اختلاف عمیقی با نسل والدین‌مون داریم؛ مهم نحوه برخورد با اون حادثه است، افرادی هستن مثل شما که الان خونه برات بهشته و افرادی هم هستن که هنوز دارن چوب اون کارشونو می‌خورن و زندگی‌شون جهنمه...
    پاسخ:
    من تا همین پارسال هم داشتم می جنگیدم باهاشون...
    تا چن وقت پیش یهو فک کردم, واقعا ارزششو داره؟


    و متد م رو عوض کردم کلا :)

    الان دیگه نه سیخ می سوزه نه کباب :))
    هعی ...  منم یه بار خودکشی کردم 27 سالگیم :( 
    پاسخ:
    :(
    چه تجربه اى!
    نظر شخصیم توی اینطور موارد همیشه صبر کردنه بیشتره.
    نه اینکه بگم کاملا اشتباه کردی! نه،، خانواده ها و پدر و مادر ها و آدمها و فضاى خونه ها باهم فرق میکنه. شاید گاهى هم بیرون زدن از خونه، بهتر هم باشه.
    اما منظور اینکه بعد از یه اتفاق خشم آور ، مطمئناً تصمیمات سریعى که پشت سرش میگیریم، درست نیست! اگه صبر کنیم یه کم بگذره، بعد فکر کنیم و تصمیم بگیریم، اون تصمیم، شاید عالى نباشه، اما حتما قابل قبول تره
    پاسخ:
    بله درسته..

    اون کار به هیچ وجه درست نبود.
    واقعا نبود, از هر زاویه ای که ببینیم.
    یه دختر 14, 15 ساله توی شهر غریب بره چیکار کنه؟ حالا تو بدترین شرایط خونه هم که باشه, باز خانواده ش آسیب جدی بهش نمی زنن...

    بنظرم بیشتر بخاطر این بود که بچه ی لوسی بودم, و به شدت هم احساساتی..
    فکر می کردم خارج از دنیای خونه حالا چه خبره...

    بعضی اوقات همین چیزای وحشتناک گاهی آدمو به خنده میندازه... خنده به حماقت..
    راستی ، ممنون که نوشتى ;-) 
    پاسخ:
    ممنون از شما, ک باعث شدید این و یه چیزای دیگه ای رو یادم بیاد و شکرگزار باشم..
    خیلی شجاعت داری
    من هر وقت به اینجور مسائل فکر میکنم چهارستون بدنم لرز 9 ریشتری میگیره
    من اگر خیلی هم ناراحت بودم فقط تو فکرم فرار میکرم:))
    پاسخ:
    این حماقته... اونم از نوع محضش
    ولی نهایتا برات خوب بوده
    مخصوصا تو که میگی بی تجربه بودی
    پاسخ:
    آره خب تجربه ی خوبی بود...
    ولی اگه همون لحظه نظرم عوض نمی شد.... واقعا معلوم نبود الان کجا بودم. یا اصن زنده بودم
  • یک مردِ جدّی
  • خدا رو شکر که برگشتید :-)
    پاسخ:
    واقعا...

    ممنون :)
    واو تکان دهنده بود..
    میدونی, یه دوستی دارم که با خونوادش مشکل اختلاف سبک زندگی داره,به شدت, و بهش دقیقا همینو گفتم, متدتو عوض کن .
    ولی وقتی پرسید چجوری جوابی نداشتم..
    میدونی بیشتر از هرچیزی واسه این شکرگذار باش که تونستید باهم تعامل کنید..
    پاسخ:
    به نظرم متد ش اینه که آدم خودخواهی و لجبازی ش رو کنار بذاره.

    یه چیزایی واقعا ارزش اینو نداره که آدم اعصاب خودش و بقیه رو بخاطرشون خورد کنه... طرف باید خودش به این نتیجه برسه که اون چیزا چی ن.

    باید خواسته هاشو دسته بندی کنه و برای هرکدومشون دلیل منطقی داشته باشه, دلیل واقعا درست و منطقی.
    و اگه صرفا بر اساس یه جو الکی بودن بدونه که زود گذره و باید کنارشون بذاره..
    فکر کنم هممون دلمون خواسته یه روزی از خونه فرار کنیم.اختلاف نسل همیشه بوده و هست .دوران نوجونی ما رو دق میداد الان پدرومادرمونو دق میده
    پاسخ:
    بیشتر آدما حتا اگه واقعا هم فرار نکرده باشن توی ذهنشون بارها و بارها فرار کردن..

    بنظرم آدم هرچی سنش بیشتر می شه بیشتر میفهمه که به جای فرار کردن مشکلات باید حل شون کنه. کنار بیاد باهاشون و انعطاف پذیر باشه.
    چیزی که من شخصن توی اون دوران به نظرم دور از ذهن و حتی مسخره میومد..

    عجب
    منم با مامانم خیلی همیشه مشکل داشتم و خیلی وقتا با گریه از خونه می رفتم سمت دانشگاه ولی هیچ وقت به مغزمم خطور نکرد که می تونم فرار کنم...
    یعنی این گزینه تو مغز من وجود نداشت
    مثل خیلی چیزهای دیگه
    مثلا من هیچوقت فکر نمیکردم میشه برای یه امتحان درس نخوند
    یه همچین بچهء مثبتی بودم من

    کاش یه چندتا دوست مثل شماها داشتم یه کم مغزم کار میکرد
    پاسخ:
    منم یه چیزی تو همین مایه ها بودم...
    سر به زیر و آروم و درسخون و یچه مثبت و اینا...

    اما وقتی دیییوونه می شدم دیگه خودمم نمی فهمیدم چیکار میکنم
  • فانتالیزا هویجوریان
  • دقیقا حس الانم اینه!
    میخوام پاشم برم اما کجا؟!

    پاسخ:
    ....
    فیلم تسویه حساب یادمه یه دیالوگ داشت که دختری که از خونه شون فرار کرده بود میگفت: ای کاش این فقط یه خواب بود. ایکاش میشد دوباره برگردم به زیرزمین خونه بابام. به بابام میگفتم هرچقدر دوست داری کتکم بزن فقط نذار برم..
    تازه شم همه دخترا فرار میکنن میان تهران، تو داشتی میرفتی شیراز؟ :|
    پاسخ:
    بعضی اشتباها جبران ناپذیرن...


    +:تهران بدترین جاییه که یه نفر می تونه بهش پناه ببره..
    چه قانونی چه غیر قانونی
    به برادرهات میگی پسرها؟
    خوب من هم اتفاق مشابه تو رو داشتم اما به جای شیراز، اصفهان رو انتخاب کردم و در نهایت به شکل معجزه آسایی توسط یک سرهنگ بازنشسته ارتش که در اصفهان همدیگر رو دیدیم به منزل عودت داده شدم. داستانش رو تقریبا کامل توی وبلاگم نوشتم هرچند برخی جاهاش رو به دلایلی ممیزی کردم.
    پاسخ:
    پدر و برادر :)

    گاهی وقتا فک می کنم کاش تا اونجا رفته بودم بعد برگشته بودم... شاید یکم بیشتر وقت داشتم فک کنم و مسیر زندگیم بیشتر عوض می شد..
    اما بعد ب این فک می کنم ک تا موقع برگشتنم دیگه خانواده م می فهمیددن و کلی نگران می شدن
    البته من توی سن تو چنین جسارتی نداشتم شاید هم داشتم اما هیچ پولی نداشتم پول تو جیبی من 200 تومن هم نبود و خیلی دوست داشتم برای همیشه و این خواسته در تقریبا 8 سال بعد محقق شد چون در اون سن های تو که زدی زیر گریه من فقط میرفتم بیرون پیش ماشین های خاوری محل عبورشون شهر ما بود همیشه میخواستم بهشون بگم من رو ببرید اما این کارو نکردم نشد. من یک اصل اساسی در زندگیم داریم با فکر کردن میتونم خیلی دلایل بیارم که فلان کار من خوب بود و خیلی دلایل که بد بود یعنی فلسفه بافی اما اصل من چیه که از سفسطه خودم فرار میکنم؟ اینه»» الخیر فی ما وقع : هرچه پیش آید خوش آید. بهتر اتفاق همونیه که افتاده نه اونکه نیفتاده.
    پاسخ:
    آره خب...
    اما من همیشه به آپشن های دیگه هم فکر می کنم.. و مجسم می کنم اگه فلان طور شده بود چی می شد.
    ممکنه حتی تا پیری طرف رو همینطوری واسه خودم شبیه سازی کنم توی ذهنم :|


    و اینکه منم خیلی پول نداشتم... میگم که, یه احمق به تمام معنا بودم.
    مثلا فک کردم تا پام برسه اونجا می تونم کار گیر بیارم و سریعا خونه بگیرم و اینا :|
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">