همان چهارِ حجیم
یک نفر توی خانه عطر زده بود.
بینی من هیچوقت اشتباه نمی کند, و اینکه ایشان اولین عضوی است که از خواب بیدار می شود.
و بعد گوشهایم. که البته ترجیح می دادم گوشهایم همچنان خواب می ماندند..
صدایی می آمد که بیانگر این بود که کسی دارد با یک چیز آهنی, روی یک چیز آهنی دیگر می کوبد. مثل اینکه کلاه خودی به شعاع یک متر روی سرم باشد و کسی با چکش, با یک ضرباهنگ خاص رویش بکوبد و این شعاع هی کمتر و کمتر بشود و صدا نزدیکتر. تمام تلاشم را کردم که صدا را نادیده بگیرم..
به عدد 4 فکر کردم.
خاطرم رفت به یک صبحی از دوران دبستان, که باید از جا بلند می شدم و آماده میشدم برای مدرسه.
اما دلم می خواست در رختخواب بمانم و با چشمان بسته به عدد 4 فکر کنم.
به اینکه عدد 4 یک کله است که موی بلند دارد یا پا است که یک کله با دهانی باز رویش سوار است...
اما الان عدد 4 هیچ مفهوم خاصی برایم ندارد.
یعنی خود اسمش مفهمومش است. مثل اینکه کسی اسمش سارا باشد و با به خاطر آوردن اسم سارا, آدم یاد آن طرف بیوفتد.
و بعد یاد اینکه سارا موهای صاف ش را همیشه ی خدا دم اسبی می بندد و لبخند قشنگی دارد.
داشتم سعی می کردم از جایم بلند شوم که چشمم افتاد به کاغذ روی میز و یادم افتاد کار مهمی دارم .
همیشه از کارهای مهم متنفر بودم.
یک جوری آدم را لای منگنه می گذارند که انجامشان بدهد و من از اینکه به انجام یک کاری مجبور بشوم هم متنفرم .
اما بیشتر از نیمی از کارهایی که یک آدم در زندگی اش انجام می دهد کارهایی هستند که از آنها متنفر است اما باید انجامشان بدهد. باید.
مثل کارهای اداری پر از معطلی و پیچانده شدن و رفتن به بانکهای شلوغ و کارهایی از این دست..
نیم ساعت بعد,
با دستهایی که هنوز بوی اتو می دادند و لکه ی قرمزی که در اثر سردرد کنار مردمک چشم چپم افتاده بود، در خمیر دندان را باز کردم که برادر روی بدنه اش را یک کاغذ سفید چسبانده بود.
چون عکس رویش خانم و آقایی را نشان می داد که شانه به شانه ی هم, داشتند دندان های سفیدشان را نشان می دادند..
و به این فکر کردم که دلیل چسباندن کاغذ, واقعا به گناه نیوفتادن در اثر تماشای خانم بی حجاب بوده یا حسادت به آن دندان های سفید مرواریدی..
و دلم خواست که می شد آدم یک کاغذ سفید بردارد و بچسباند روی هرچیزی که دوست ندارد,
و به همین راحتی, حریف قدر از میدان به در شود :)
- ۹۴/۰۵/۰۵