-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بعد از هیچکس

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۵ ب.ظ
افتاده روی میز, و تکان نمی خورد.
به گمانم مرده.

به پهلو افتاده و دست و پاهایش در هم گره خورده اند.
فکر می کنم چون خیلی لاغر است و سطح مقطع بدنش آن قدری نیست که به پشت بیوفتد.
دلم به حالش می سوزد. چقدر اینطوری مظلوم است..

کاش همیشه همینطور بود, مظلوم و ساکت.
با آنکه مسبب تمام بی خوابی ها و بد خوابی های من در این چند روز خود او بود, اما حالا که در این وضع می بینمش,
و فکر می کنم شاید بچه داشته, شاید.... باز دلم می سوزد.

چرا؟
چون دیوانه ام.
هیچ آدمی روی این کره ی خاکی دلش به حال پشه ای که تمام دستو بالش را کباب کرده و حتی به داخل گوشش هم رحم نکرده, و چه بسا یک مرضی هم از یک  جای دیگر برایش سوغات آورده نمی سوزد.
هیچکس....
  • آنای خیابان وانیلا

CooL-R

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۵ ب.ظ

بنده علاوه بر کودک درون و خر درون و تمام جک و جانورهای درون,

یک عدد بابای درون هم دارم که منتظر نشسته تا کسی از حوالی کولر رد بشود و خدای ناکرده روشنش کند.

آنگاه با تمام سرعت به سمت کلید کولر هجوم می برم و بعد از تبادل نگاه خصمانه ای به فرد مجرم, 

از دم همه ی کلید هارا به سمت بالا مرتب می کنم. اصلا اینطوری قشنگ تر هم هست :دی



+البته دلیل علمی اش! این است که کانال اتاق من مستقیم است و دو ثانیه بعد از روشن شدن کولر, دیگر فرقی با سیبری ندارد :|


+ و اینکه به نظرم به دلیل روشن و خاموش شدن های مداوم, آن سیم سبز کمرنگتر تا چند وقت دیگر شعله ور بشود

  • آنای خیابان وانیلا

A Portofino، m' ha preso il cuor.....

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۵ ق.ظ

برای تکمیل پروژه ای, دنبال یک سری عکس می گشتم با موضوع شهرهای آبی و بندری و امثالهم.

در همان بین به عکسی برخوردم از پورتوفینو. یک بخش کوچک رمانتیک (یا به قول خودشان کومونه) از جنوا.


یاد زمانی افتادم که به آهنگ Love in portofino  معتاد شده بودم و روزی هفصد بار گوشش می کردم.

طوری که اواخر حس می کردم هر لحظه ممکن است آقای بوچلی از مانیتور بیاید بیرون و یخه ام را بگیرد و بگوید جون مادرت بیخیال ما شو :|

اما وقتی این عکس را دیدم, به این نتیجه رسیدم که آدم در همچین جایی, واقعا حق دارد عاشق بشود.

می طلبد اصلا :دی

حضرت درین آهنگ فرموده, Ricordo un angolo di cielo, Dove ti stavo ad aspettar

یعنی یک قطعه از بهشت را به یاد می آورم, جایی که من درش منتظر تو بودم


شاید همینجا یعنی


+متن کامل آهنگ>>

  • آنای خیابان وانیلا

Going Bananas

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ

صدای مسلسل می آمد.

نمی دانم از کجا, اما خیلی خیلی نزدیک بود.
انگار همین اتاق بغل یک نفر با آن تیربار های پایه داری که در رزیدنت ایول 5 آن غول لعنتی را با آن سوراخ سوراخ کردم ایستاده و دارد همان بلا را سر چیزی می آورد. و تمام اتفاقاتی ک ممکن است با یک مسلسل بیوفتد مرور کردم و فکر کردم کدامشان ممکن است در یک کوچه ی 6 متری یا اتاق یک خانه روی بدهد.
صدای مسلسل قطع شد و صدای تانک جایش را گرفت.
خب مسلما تانک نمی توانست از نظر فیزیکی در موارد بالا بگنجد, پس باید احتمالات جدیدی برایش در نظر می گرفتم.
شاید من در یک جایی غیر از خانه بودم.
یک جای بزرگتر.
شاید یک جایی در فضای باز افتاده ام.... اصلا دیروز کجا بودم؟ دیشب؟ 
فکر کردم. تا جایی که یادم می آمد وقتی اولین رگه ی نور خورشید خودش را از بین پرده و پنجره عبور داد و رنگ کاغد دیواری گلدار نقره ای م را عوض کرد, کش آبی رنگ به بقیه ی کش های رنگی پیوست و من هم به تختخواب...  

دیگر چیزی یادم نمی آمد.
یعنی ممکن بود کسی من را از جایم بلند کرده باشد و برده باشد یک جای دیگر؟
نکند خانه مان را دزد زده باشد؟
و من را که هیچ چیز نمی تواند خدشه ای به خوابم وارد کند برداشته اند و انداخته اند یک جایی. کنار جاده مثلا.
و بعد یک نفر آمده و من را از کنار جاده برداشته و توی یک کامیون حامل بار قاچاق انداخته که مقصدش کشوری است مثل افغانستان یا عراق یا هر کشور دیگری که درش جنگ است...
بعد من را کنار یکی از سنگرها رها کرده اند بدون کلیه و اعضا و جوارح. اما چرا دردی احساس نمی کردم؟ شاید انقدر خون رفته که دیگر سر شده.. پس چرا من هنوز زنده ام؟ اصلا کی گفته که من هنوز زنده ام؟
اینکه دردی احساس نمی کنم اصلا نشانه ی خوبی نیست... اما... چرا, یک کمی سرم درد می کند. یکی کمی که چه عرض کنم... خیلی خیلی سرم درد می کند. انقدر درد می کند که حتی چشمانم را نمی توانم باز کنم.

یکهو صدای یک آهنگ قر دار به صدای مسلسل و تانک اضافه می شود و با آنها مخلوط می شو د و توی سرم پیچد..
اه. موقع جنگ هم این زهر ماری را ول نمی کنند.
هر چقدر هوشیار تر میشوم صدا بیشتر و واضح تر می شود, و من هم بیشتر درد سرم را احساس می کنم.. انگار یک چیزی محکم کوبیده اند پس سرم...

صدای تانک و مسلسل قطع می شود و صدای آهنگ پررنگ تر می شود.. چقدر این آهنگ شبیه آهنگهای دختر همسایه است..
باز صدای مسلسل شروع می شود و من کم کم متوجه می شوم که چقدر صدای چیزی که فکر می کردم مسلسل است شبیه صدای کمپرسور است... و چقدر صدای تانک دارد شبیه صدای گریدر میشود...

چشمانم را به هر زحمتی که بود باز کردم.
سقف اتاقم بود که می دیدم, 
و تلاش کردم با کله ای که حس می کردم اندازه ی یک توپ بسکتبال است از جا بلند شوم و پنجره را ببندم و لعنت بفرستم به هرچه ساختمان و ساختمان سازی...
  • آنای خیابان وانیلا

فوبیای قاشق دهنی

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۴۲ ق.ظ

یکی از تصورات وحشتناک من این است که هروقت با داداشه دعوا می کنم,

سر شام وقتی که من حواسم نیست قاشق دهنی اش را تا ته می کند در کاسه ی خورشت..


اسم سرخپوستی در این لحظه: ملکه ی فوبیا

  • آنای خیابان وانیلا

به خودم، پنج سال بعد

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۸ ب.ظ

این پست, به دعوت دوست عزیز آقای روانی نوشته می شود :)



خودمِ عزیز،

من این نامه را به تویی می نویسم که در اواخر دهه ی بیست زندگی به سر می بری و احتمالا زندگی ات با الانِ قبلی ت خیلی متفاوت است..


نمی خواهم خیلی دور از واقعیت فکر کنم،

پنج سال دیگر, در همین لحظه و ساعت و روز و ماه؛

یا در یک شرکت بزرگ مشغول کاری و به همکار کناری ات دونات تعارف می کنی, 

(که می تواند شرکت طراحی معماری باشد, یا یک شرکت گرافیکی, یا حتی جزو یک تیم انیمیشن سازی باشی که همیشه آرزویش را داشتی...)

یا شاید در یکی از کشور ها مشغول ادامه ی تحصیل و تلاش برای تمرکز کردن روی حرف های استاد و نادیده گرفتن فرد کنار دستی که مدام پایش را تکان می دهد,

یا شاید هم ازدواج کرده ای و مشغول مرتب کردن لباسهای همسرت هستی و مواظبی که تای همه ی شان در یک ردیف باشد...

شاید هم... نمی دانم. هر چیزی ممکن است اتفاق بیوفتد.

ممکن است حتی روی خاک مریخ مشغول پیاده روی باشی یا که اصلا زنده نباشی...


می دانی, من الان یک حس کاملا وحشت زده دارم...

نمی توانم توضیح بدهم اما دارد اتفاقاتی می افتد که من را می ترساند.

هر روز که می گذرد, یکی از چیزهایی که جزو علایق و اهدافم بود به نظرم پوچ و بیهوده می آید و دنبالشان رفتن یک نوع وقت تلف کردن است...

و یک اهداف جدیدی جایشان را پر می کند که هیچوقت حتی در مخیله ام هم نمی گنجید...

یک حسی دارم شبیه معلق بودن بین زمین و آسمان چون دیگر نمی دانم واقعا چه کاری درست است.


اما دارم یک چیزی را می فهمم.

ما برای رسیدن به اهداف کوتاه و آرزوهایمان یک وقت معینی داریم.

اگر از وقتش بگذرد ممکن است یا شرایط برای رسیدن به آن از بین رفته باشد, یا اینکه مثل من دیگر میلی برای به دست آوردنش نداشته باشد.

و اینطور است که آدم با تنبلی و به تعویق انداختن یک کار, یک تجربه ی جدید را از خودش دریغ می کند...


خودم جان, 

من الان اصلا در شرایطی نیستم که به خودم افتخار کنم. حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.

و می دانم که در آینده ی نه چندان دور حسرت این روزها را می خورم که مثل خاکستر تسلیم باد شدند و هیچ اتفاق خاصی هم درشان نیوفتاد.... شاید فقط یکی.

یک اتفاق بزرگ افتاد و من هنوز گیجم...  نمی دانم این تغییر کردن یهویی من فقط بخاطر بزرگ شدن بود یا عوامل دیگر, 

اما خیلی خیلی من را ترساند و به این نتیجه رسیدم که حتی فردای خودم را هم نمی توانم پیش بینی کنم.

البته آن هم مورد افتخار کردن نیست فقط یک چرخش کوچک...

که به من ثابت کند که موجود غیر قابل پیش بینی ای هستم حتی برای خودم. 


من واقعا نمی دانم ممکن است تویی که منِ 5 سال بعد هستی چطور باشی. زندگی ات چطور باشد. حتی قیافه ات چطور باشد یا چه مدل آدم هایی در اطرافت باشند. فقط امیدوارم این انقلابی که من در این سن در خودم ایجاد کرده ام را تو به فنا ندهی... شاید کمی متعادلتر بشوی اما امیدوارم همچنان قدرش را بدانی و مواظبش باشی...


دوست دار تو,

خودت :) 

  • آنای خیابان وانیلا

Neighbor from hell

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

همسایه ی عزیزی داریم که دختری دارد, و ما درین سه سال تابحال دخترک را از نزدیک زیارت نکردیم,

اما به جرات می توان گفت که نامبرده سلیقه ی موسیقیایی بسیار بسیار مزخرفی دارد.

بعد از ظهر ها که پایش به خانه می رسد, می رود سراغ استریوی بخت برگشته و گلچین آهنگهای مرخرف از خواننده های کلمتریخ را با ولوم صد پلی می کند و همسایگان بی نوا که از قضا ما هم جزوشان هستیم باید ساعتها ترکیبی از ناله و افکتهای صوتی را تحمل کنند.

از همین آهنگهایی که یک نفر با صدای لوله پولیکا می فرماید ارنجمنت بای فلانی و بعد از آن یک صدای دوبس دوبسی مستتع می شود و بعد یک نفر درش می نالد از بی وفایی عشقش...


من خیلی تلاش کردم که بفهمم چرا و اینکه چه اتفاقی ممکن است در یک آدم بیوفتد که به این نوع موسیقی علاقه داشته باشد که نه تنها هیچ نوع جذابیتی ندارد بلکه حال آدم را از چیزی که هست بدتر می کند. و اینکه آن طرف چه فکری پیش خودش می کند که علاوه بر چسباندن ولوم به سقف, گزینه ی ریپیت را هم استاد می کند و گاهی اوقات هم حس بیانسه گی پیدا می کند و صدایش را ول می دهد وسط آهنگ...


خب این اصلا بد نیست که آدم دلش بخواهد آهنگ گوش کند و با آهنگ بخواند.

من خودم یک آرشیو آهنگ دارم اوف. گیگ ها آهنگ حتی.

اما خب شاید ملت نخواهد آهنگ های من بهشان تحمیل بشود. شاید خسته و کوفته از سرکار آمده باشند و دلشان بخواهد بخوابند. شاید مشغول درس خواندن یا هرکار تمرکزی دیگر باشند.

آیا؛ ما باید بیشعور باشیم؟



+عنوان اسم یک بازی کامپیوتری خیلی باحال است که یک زمان موتادش بودم :دی

حالا همسایه ی بخت برگشته ی ما درین حد وحشتناک نیست, ولی خب ;)

  • آنای خیابان وانیلا

for now and for the future..

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۱ ب.ظ



اگر متن را خواندید جوابها را هم بخوانید

روشهای آدم های مختلف برای زندگی کردن خیلی جالب است

  • آنای خیابان وانیلا

The moment of maddness

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۹ ق.ظ

امروز روزی است که بنده در یک حرکت انتحاری تمااام سریال ها و تی وی شو های دیده و ندیده را به دست تقدیر شیفت دیلیت سپردم و از کرده ی خود شادانم.

البته فولدر فرندز و پراجکت رانوی را یک جای دیگری قایم کردم که در مواقع نزول این فاز عجیب, دستم به آن نرسد


چون این اولین بار نیست و مسلما آخرین بار هم نخواهد بود که من از این بلاها بر سر اموال بخت برگشته می آورم

  • آنای خیابان وانیلا

speachless

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۳۹ ب.ظ
خب خیلی وقتها پیش می آید که آدم یک کار خیلی سخت را انجام می دهد و در آخر, وقتی که دارد انرژی اش را جمع می کند که با تمام وجود خوشحالی کند, 
یکهو یه چیزی می بیند که کلا گند زده میشود به همه ی خوشحالی و اینهایش.
یک خراب کاری عظیم,
که شاید کلی وقت باید صرف تعمیر کردنش بکند یا شاید اصلا غیر قابل جبران باشد.

اما من انقدر از این گندها زده ام که دیگر آن خیزش برای خوشحالی آخر کار را فاکتور می گیرم.
چون مسلما اگر یک دور دیگر قضیه را بررسی کنم به احتمال شونصد درصد با همچین چیزی مواجه می شوم 



البته این کار هنوز به نصفه هم نرسیده اما مدلسازی اولیه تقریبا تمام شده بود, یعنی من اینطور فکر می کردم.. :-/


اسم سرخپوستی من در این لحظه: خیره مانده به دیوار روبرو :|
  • آنای خیابان وانیلا