-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

احترام بدست آوردنیست...

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ب.ظ

خب اینکه آدم دلش نخواهد پولش را خرج کند یک چیز کاملا طبیعی است.


اما اینکه در پارکینگ جلوی همسایه اش را بگیرد تا مشاوره ی حقوقی بدهد,

یا اینکه در یک مهمانی از کسی بخواهد همانجا برایش چیزی طراحی کند,

یا زرنگی هایی ازین قبیل,

یک کمی لاشخوری به نظر می آید و شان آدم را پایین می آورد..

  • آنای خیابان وانیلا

عذر بدتر از گناه

پنجشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ


Hi Anahita,

you started reading

طاعون

247 days ago. --> 


+چندش بود خب :|

  • آنای خیابان وانیلا

جنگل برج

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ

یکی از موضوعاتی که این روزها شدیدا از حرف زدن راجبش فرار می کنم پایان نامه است.

و جالب اینجاست که این روزها هرجا که برای افطاری و اینها دعوت می شویم اولین سوالی که از من میکنند این است که آیا درسم تمام شده و اینکه پایان نامه ام چطور پیش می رود :|


اینجا هم دلم نمی خواهد چیزی راجبش بگویم چون انقدر همه چیزش به هم پیچیده شده ک وقتی فکرش را می کنم حس تهوع می گیرم.

فقط اینکه سازمان نقشه برداری یا همان GIS یکی از مزخرف ترین و دزد ترین و بی مسئولیت ترین سازمان هایی است که تا بحال دیده ام. باورم نمی شود که انقدر پول از دانشجوهای بخت برگشته می گیرد و نقشه ای تحویلشان می دهد که یحتمل انگلیس های زمان رضاشاه نقشه برداری اش کرده ند.

اغراق نمی کنم,

نقشه آنقدر قدیمی است که یکی از محله های شلوغ تهران درش به عنوان جنگل نشان داده شده.

البته شاید خیلی بیراه هم نیست...

  • آنای خیابان وانیلا

اتفاقات منافق ..

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۱۴ ب.ظ
گاهی وقتها آدم ساعتها و روزها و هفته ها و ماه ها از عمرش را صرف یک چیزی می کند,

و ممکن است بعد از یک مدت طولانی یکهو به خودش بیاید و حس سو وات؟ داشته باشد..


و بدتر از آن, متوجه بشود که آن چیزها نه تنها کمکی به زندگیش و اجزای داخل آن نکردند,

بلکه خیلی هم آسیبهای تَرَک وار به آن وارد کردند که ممکن است همان موقع, یا سالیان بعد عوارضش را ببیند...

  • آنای خیابان وانیلا

بخند... خنده خوب است..

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ
یک صحنه ی خیلی خنده دار, تصور کنید داداشه ی آدم در حالیکه ملافه اش را دور خودش پیچیده و شبیه مومیایی شده, در خواب بلند بلند داستان تعریف کند و بخندد.

بعد فکر کن آدم در آن لحظه کرمش بگیرد و اعمالی نظیر فرو کردن شی در سوراخ دماغ نامبرده, گیلی گیلی دادن کف پای نامبرده, بستن پای نامبرده به گوشه های ملافه, و ... را بروی سابجکت بدبخت پیاده کند
  • آنای خیابان وانیلا

نمی توانم بگویم دلم برای دانشگاه تنگ شده,

اما به شدت دلتنگ دفتر نقاشی هایی هستم ک در متروی مسیر دانشگاه پر می شدند از اشفتگی های ذهن من..


البته ترم آخر انقدر وقتم کم و نیازم به خواب زیاد بود که دیگر وقت نقاشی نبود, مجبور بودم کمی با شیشه ی بغل صندلی مترو صمیمی بشوم و همان یک ساعت خواب بشود کل خواب من در شبانه روز.

اما هی یادم می آمد که آدم های مختلف کله شان و دست کثیفشان و اینها را به آن شیشه مالیده اند و یادم می آمد که یکبار بابا گفته بود اگر کسی در دبی توی مترو بخوابد 300 هزارتومان جریمه میشود چون حقوق شهروندی نمی دانم چی چی شان زیر سوال میرود. و بعد چشم های  آدم های ایستاده را روی خودم حس میکردم.

خلاصه انقدر ازین چیزها یادم می آمد که همان یک چکه خواب هم کوفت می شد و می رفت پی کارش.


چند ماه پیش که برای کار باز مجبور شدم مترو سواری را از سر بگیرم متوجه تغییرات خیلی زیادی شدم.

جمعیت آدمها و فروشنده ها چند برابر شده بود و عمرا اگر کسی می توانست در آن سروصدا چشم روی هم بگذارد. 

از خانمی شنیدم که دلیلش این است که یک خط جدید به مترو اضافه شده و کم کم دارند کل تهران را برای مترو تونل کشی می کنند.

بعد من به این فکر کردم که انگار این قطارها که الان هستند همانهایی هستند که قبلا هم بودند, یادم می آید آن زمانها با بچه ها حتی برای قطارها اسم هم گذاشته بودیم. یکی بود که کف ش خراب بود و یک قسمتش گود بود. اسمش را گذاشته بودیم تتیس. یکی بود که فوق قدیمی بود و تهویه اش بوی نا می داد, وهیچ وقت خدا از شهر ری آنورتر نمی رفت. حتی وقتی روی مانیتور جلوی قطار جز این نوشته بود. به این یکی می گفتیم خسسسسته.

مثلا وقتی صدای قطار می آمد یکی از بچه ها بلند می شد و گردنش را دراز می کرد سمت تونل, و خطاب به بقیه می گفت بچه ها خسسسته آمد. یا بوق الدوله آمد. و اینطوری.

و هنوز هم بعد سالها من این رفقای قدیمی را میدیدم که با تمام این زخمها, می آیند و آدم ها را برمی دارند و می برند آن سر شهر و یکی عده ی دیگری را جایگزینشان می کنند و الخ. به این فکر کردم که الان احتمالا چندتا از رفقای این خط را برداشته اند و برده اند که آدمهای خط جدید را جابجا کنند. 


اما با تمام این خاطرات, تا جایی ک بتوانم و مسیرم اجازه بدهد, سعی می کنم سوار مترو یا هر وسیله ی نقلیه ی دیگری نشوم.

دوست دارم توی پیاده رو ها قدم بزنم و درختها و پرنده ها و آدمها را ببینم, 

بدون اینکه از سروصدای واگن های مترو سرسام بگیرم و درشان له بشوم.

پیاده رو ها مهربان ترند و همیشه برای من جا دارند :)


  • آنای خیابان وانیلا

Note to Self

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۵ ب.ظ
وقت هایی که آدم خیلی احساس خفن بودن و زرنگی می کند دقیقا در حال انجام دادن مسخره ترین و مضحک ترین و احمقانه ترین حرفها و کارهای زندگی ش است...

  • آنای خیابان وانیلا

یوهووو

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ

فکر می کنم من و قالبم بلاخره به تفاهم رسیدیم  (:


انقدر قالب بخت برگشته را تغییر دادم ک فکر نمی کنم توسط سازنده اش هم قابل شناسایی باشد

مثل بعضی از آدمها ک می روند انقدرخودشان را عمل می کنند ک مادرشان هم نمی شناسدشان :))

  • آنای خیابان وانیلا

shattered memories

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۲ ق.ظ

این پست را که می خواندم  یاد چند روز پیش افتادم که مشغول مرتب کردن و سروسامان دادن به کارتن میوه ی گوشه ی اتاق بودم که خانه ی سی دی ها و دی وی دی ها و اینهای من است,

و یک جعبه ی کوچک پیدا کردم که رویش عکس یک جعبه جواهر کریستال قلب شکل داشت که خاله ام چندسال پیش بمن هدیه داده بود.

و  داخل جعبه پر از فلاپی های رنگارنگ بود که روی هرکدامشان یک چیزی نوشته شده بود و حتی یادم نمی آمد چه سالی ازشان استفاده می کردم..

بررسی شان کردم و به این فکر کردم که باید چکارشان بکنم,

چون حالا که چندسالی از اوراق شدن کامی تراکتور بینوا می گذرد, اینها دیگر عملا کاربردی که برایم ندارند هیچ, حتی بازشان هم نمی توانم بکنم,

و اینکه بیشترشان برنامه های بوت و مانیتور اینهای خودش بودند و واقعا دیگر به هیچ دردی نمی خوردند, اما خب فکر کردم که شاید بشود یک چیزی با قطعاتشان درست کرد.


در همین فکرها بودم که به یک فلاپی صورتی رنگ برخوردم,

 و با خواندن دو کلمه ای که رویش نوشته شده بود, انگار یک چیزی ته دلم خالی شد...


این همان فلاپی ای بود که درش خاطراتم را می نوشتم.

روزهای آن موقعم, که به شکل کلمات در فایل های ورد جا داده می شدند و با صدای تخخخخ تخخخخ روی این فلاپی ذخیره می شدند,

چون پدر هم از همان سیستم استفاده می کرد, و من به خیال خودم توی این فلاپی قایمشان می کردم که یک وقت به طور اتفاقی به سراغشان نرود و بفهمد که مثلا آن روز در مدرسه چه ها کردم یا به فلان کس چه حرفی زدم و چه جوابی شنیدم.

حالا که فکر می کنم این چیزها بنظرم مسخره ترین می آید,

اما آن موقع ها برایم خیییلی مهم بود و حس می کردم اتفاقات عجیبی در زندگی ام دارد می افتد و هیچکس نباید بداندشان..


در آن لحظه بیشترین چیزی که در دنیا دلم می خواست این بود که بتوانم آن فلاپی را باز کنم و تک تک آن خاطرات را بخوانم و هارهار به نوشته های احمقانه ی یک دختر نوجوان بخندم.

همانطور که چند روز پیش آرشیو وبلاگ روزانه ی قدیمی ام را مرور می کردم, و خاطرات و افکاری که آن زمان داشتم به نظرم خیییلی دور و خیلی بی ربط و احمقانه می آمد. البته ته دلم خوشجال بودم که یک فرق هایی کرده ام و این مدت مرداب نبوده ام,

اما یک چیزی نگرانم کرد, اینکه انقدر همه چیز زود می گذرد و من چقدر از خواسته هایم عقبم...

چقدر شبیه آن چیزی نیستم که دلم می خواست در 24 سالگی باشم و چقدر وقت کم است و کار زیاد..


البته چند روز پیش یک اتفاق خیلی خیلی مهم و بزرگ در زندگی ام افتاد که زندگی ام را دارد عوض می کند.

حتی نمی توانم بگویم چه اتفاقی آنقدر که برایم دور از ذهن و غیر قابل باور است.

و بابتش خوشحال و شکر گذارم. 

و شاید از این به بعد مادرم بخاطر داشتن من خوشحالتر باشد...


الان که فکر می کنم شاید بهتر است که آن فلاپی هیچوقت باز نشود.

خاطرات, حتی آن خوب هایش هم یک نقطه ی تلخ دارند...



  • آنای خیابان وانیلا

Hotkeys

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ق.ظ

یادم است یک دوستی که خیلی یادم نمیاید چه کسی بود نوشته بود,

وقتی چیزی را فهمیده ای، یعنی دیگر فهمیده ای. نمیشود که دیگر نفهمی...

 

بعد من یاد آهنگ un-break my heart خانم تونی براکستون می افتم که ذر آهنگ از طرف مقابل خواهش می کند که کل فعالیت هایش را سلکت آل, و همه شان را  ctrl+z کند تا تمام فعالیت های انجام شده undo بشود و باز به همان گلستان و بلبلستان قبلی برگردند و هَپیلی اور افتر بشوند.


و کاش بعضی چیزها واقعا به سادگی فشاردادن همین کلیدهای شورتکات بود.


گرچه استفاده ی شبانه روزی بنده از همین شورتکات ها هم باعث شده انگشت هایم مدام توی خواب تکان بخورند و گاهی اوقات آرنجم را به دیوار کناری بکوبم و از دردش بیدار بشوم.

و حتی برای استراحت هم که می خواهم یک متن الکی اینجا بنویسم که چشمم لحظه ای از خیره شدن به آن صفحه ی تیره فارغ بشود, هی از آنها حرف می زنم و همه چیز را بهشان تعمیم می دهم.


یک دوستی دارم که خواهرش دانشجوی تربیت بدنی است و یکبار داشت تعریف می کرد خواهرش از بس دراز و نشست تمرین کرده نصفه شب ها توی خواب هم یکهو نیم خیز می شود و شروع می کند به دراز و نشست زدن.

و انقدر دراز و نشست می زند که از درد عضلات از خواب می پرد و به این فکر می کند که, هوم؟ چرا؟


این چیزها خیلی خنده دار است.

البته برای تماشاگر احتمالی این صحنه ها.

و من برای اینکه درد مصدومیتم را فراموش کنم خودم را مشغول تماشای آن صحنه تصور می کنم و از خنده ریسه می روم.

نصف شبی :|

  • آنای خیابان وانیلا