-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۴۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ترس از مردن، از خود مردن هم بد تر است...

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۰:۴۳ ب.ظ
گاهی ترس هایمان باعث می شود چیزهای خیلی گرانبهایی را از دست بدهیم,

که برگرداندنشان خیلی سخت یا غیر ممکن است..


بعد تازه یادمان می افتد که دنبال راهی بگردیم برای برطرف کردن آن ترس..

در صورتیکه شاید اگه قبلا بر ترس یا فوبیای مورد نظر غلبه کرده بودیم هیچوقت آن چیز را از دست نمی دادیم.


مثلا خانم حامله ای را تصور کنید که از سوسک وحشت دارد و یک روز که در خانه تنهاست سوسکه به سراغش می آید و خانم قصه  از ترس غش می کند و بچه اش از دست می رود.

درصورتیکه که اگر قبل از این ترسش را شکست داده بود شاید بچه ش را از دست نمی داد. 


یا مثلا یک کسی از حرف زدن توی جمع وحشت دارد و یکهو یک کنفرانس خیلی مهم برایش پیش می آید که اگر موفقیت آمیز باشد  پیشرفت خیلی عظیمی برایش دارد.

اما بخاطر ترسش کنفرانس را انجام نمی دهد و بعد از اینکه این فرصت را از دست داد,  میرود در کلاسهای تقویت اعتماد به نفس شرکت می کند...


البته آدم همیشه باید ب فکر غلبه بر ترسش باشد,

که  موقعیت های بدتر برایش پیش نیاید و چیزهای بیشتری را از دست ندهد.

هیچوقت آنقدر دیر نیست که نا امید بشویم.

اما کاش قبل اینکه تاوان ترسهایمان را بدهیم, با آنها رو برو بشویم و نشانشان بدهیم که ضعیف نیستیم...

  • آنای خیابان وانیلا

قالب :(

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ق.ظ

خب من یک مرضی دارم و آن اینکه تا وقتی قالبم درست نباشد در وبلاگم آرامش ندارم.


برای همین فکر می کنم تا به الان تمام قالب های سایت را استفاده باشم و تازه هرکدامشان را هم چند بار تغییر دادم,

اما باز هم هیچکدامشان آنطوری ک باید باشند نیستند :(


منکه از پیدا کردن ایده آلم نا امید شدم,

شما اگر قرصی شربتی چیزی برای مرض نامبرده سراغ دارید پیشنهاد کنید :| 



  • آنای خیابان وانیلا

لیوان ها

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

دو تا بودند.

فرمت جفتشان یکی بود, 

پلاستیکی بودند و بدنه شان دو جداره ی بی رنگ, که میانش آب و ماهی های پلاستیکی رنگی و اکلیل های نقره ای بود و وقتی پایه شان را به سمت نور می گرفتی یک آهنگ خوشگلی پخش می کردند که الان خیلی دقیق یادم نیست جه آهنگی بود.

اولی قدیمی تر بود و پایه ی آبی داشت,

و بابا در سفری ک به چابهار رفته بود برایم آورده بود, به همراه یک چیز دیگر که اصلا یادم نیست.


فکر می کنم دوم یا سوم دبستان بودم, 

عشقم این بود که مامان اجازه بدهد لیوان جادویی م را با خودم بمدرسه ببرم و زنگ های تفریح توی حیاط بچه ها دوره ام کنند و با کلی خواهش و التماس, بتوانند چند ثانیه ای لیوان عزیزم را توی دستشان نگه دارند که برایشان آهنگ بزند.

اما هیچوقت این اجازه به من داده نشد,

 و یک بار که مخفیانه با خودم برده بودم از دست یکی از همکلاسی هایم افتاد و قسمتی از جداره اش ترک برداشت, و آن آبی که ماهی ها و اکلیل ها و چیزهای دیگر را تکان میداد بیرون ریخت..

من در کمال ناباوری به لیوان عزیزم زل زده بودم که دیگر ماهی هایش شنا نمی کردند و بعد از دوستم متنفر شدم.

لیوان را توی کیف قایم کردم که خسارت بیشتری نبیند اما سر کلاس چون آفتاب روی کیفم افتاده بود,

 وسط امتحان و در سکوت تقریبا مطلق, شرو به دیرین دیرین کرد و معلم بعد از شناسایی مجرم, آلت جرم را تحویل خانم ناظم داد...


از اینجا به بعد سرنوشتش را یادم نیست, اما اتفاق خوبی برایش نیوفتاد که مجبور شدند یکی دیگر شبیهش را برایم بگیرند.

البته اینیکی بلند تر بود و پایه اش هم سبز بود.


امروز لای وسایل بچگی هایم پیدایش کردم که دیگر آهنگ نمی زد و ماهی هایش هم شنا نمی کردند.

قدرت جادویی اش تمام شده بود  و شده بود یک لیوان دیگر مثل بقیه ی لیوان ها.


به این فکر کردم چقدر با همین لیوان الکی به بچه های مردم پز دادم و دلشان را سوزاندم...


بعد به این فکر کردم که خیلی از چیزهایی که الان درر زندگی ام خار شدند چیزهایی بودند که قبلا خیلی برایم ارزشمند بودند,

و ممکن است کمی بعدتر متوجه بشوم که خیلی از چیزهایی ک الان خیلی بخاطرشان می بالم و افتخار می کنم چیزهای کم اهمیت و حتی بی اهمیتی هستند...

و دردناک تر از همه آن چیزهای واقعا ارزشمندی است که بخاطر اینها از دست دادیم و میدهیم و خواهیم داد...

  • آنای خیابان وانیلا

گوشی ساده تر، زندگی بهتر. بیلیو می

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۶ ق.ظ

خب من فکر می کنم باید برای استفاده از هر چیزی,

 هر چیزی, 

اول باید شعورش را داشت.


مانند شعور استفاده از پول, شعور استفاده از قدرت, شعور استفاده از وسایل, و خلاصه همه جیز.


اینکه آدم فلان قدر میلیون پول بدهد و گوشی مدل ایکس یا ایگرگ بخرد و تنها کاری که با آن انجام بدهد سلفی گرفتن و وایبر کردن و  سابوی بازی کردن باشد و درواقع گوشی مورد نظر وسیله ای باشد برای محقق شدن "به کوری چشم فلانی",

یعنی طرف شعور استفاده از آن پول را نداشته. 

می توانسته به جای وسیله ای که استفاده هایش انقدر برایش محدود است وسیله ی دیگری بخرد یا ته تهش پول را نگه دارد که جمع بشود برای استفاده های بهتر.


البته چیزی ک من می خواستم بگویم این نبود.

یعنی این هم ته دلم مانده بود, و دلم خواست که اینجا بگویم.


اما قضیه ی آزاردهنده آدم هایی هستند از دسته ی فوق الذکر, که حتی شعور استفاده از دنیای مجازی را هم ندارند.

فقط رسالتشان این است که چیزهایی که دیگران می نویسند را به کل مخاطبینشان فوروارد می کنند و حتی این زحمت را به خودشان نمیدهند که ببینند مطلب ذکر شده درست است یا غلط.

یا چیزهایی را می فرستند و الکی ایجاد جو می کنند و زیرش هم می نویسند "اگه اینو به همه ی دوستات بفرستی امشب عجقت حرف دلشو بهت می زنه " یا امشب فلانی به خوابت میاد و ازین مدل اراجیف. بسته به سن و مدل افراد جمله ی مورد نظر متفاوت است اما در واقع همه شان یکی هستند.


و اگر زیر مطلبی نوشته باشد "لطفا اطلاع رسانی کنید" نامبرده وظیفه ی انسانی خودش می داند که حتما این کار را بکند وگرنه کره ی زمین به خطر می افتد. 

حالا مطلب هرچیزی ک می خواهد باشد.

متن علمی تخصصی باشد, فحش باشد, فیلم پورن باشد, برای فرد مورد نظر فرقی نمی کند.


و هزار مطلب و عکس و فیلم هر روز بین مردم رد و بدل می شود و وقتشان را می خورد, و این وسط تنها کسی که سود می برد اپراتور ها و سرویس دهنده های اینترنت هستند...

 از کسانی که حریم خصوصی شان در این بین به خطر می افتد چیزی نمی گویم..


  • آنای خیابان وانیلا

سورپرایز به شیوه ی سمفونیک

جمعه, ۵ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۹ ق.ظ

فکر می کنم قبلا صدبار نسبت به شهرداد و انوشیروان روحانی اظهار ارادت کرده باشم,

به نظرم باز هم کم است بس که این دو نفر خوبند.

مخصوصا روحانی پدر با آن لبخند شیرین همیشگی و انرژی مثبتی که حال هر بیننده ای را خوب می کند,

و قطعات پیانوی محشرش روح آدم را جلا می دهد.


البته از نظر موسیقیایی, 

من قطعات ساخته ی پسر را بیشتر می پسندم چون کمتر سنتی هستند و چون ایشان بیشتر با ارکستر سمفونی کار می کنند آهنگ ها بیشتر با سلیقه ی من جور هستند.


شهرداد روحانی در 18 سالگی آهنگی را برای فیلم بر فراز آسمانها که قبل از انقلاب ساخته شده می نویسد و بعد برای ادامه تحصیل ایران را ترک می کند, که آهنگ توسط واروژان آهنگسازی و با صدای ابی ساخته و پخش می شود. 

چند هفته ی پیش, به مناسبت تولد آقای شهرداد روحانی (6 خرداد) یک هدیه ی جالب و فوق العاده از طرف ارکستر سمفونی تهران به همراهی نیما مسیحا پخش شد که من شخصا لذت عالم را بردم.

خیلی وقت بود اینطور کیف نکرده بودم از شنیدن یک آهنگ.

ترکیب بازسازی تمیز رضا تاجبخش و صدای قدرتمند نیما مسیحا واقعا معرکه است.

خودتان در اینجا گوش کنید

  • آنای خیابان وانیلا

غم مخور...

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۳ ق.ظ

این هم سرنوشت خانم پروانه...



با اینکه فقط چند ماه در این آدرس می نوشتم اما الان که به نابودی اش فکر می کنم غصه می خورم...

تا چند روز پیش آدرسش را که می زدم صفحه ی اولش بالا می آمد,

و الان دارم خودم را دعوا می کنم که چرا همان صفحه ی اول را جایی کپی یا به اینجا منتقل نکردم.

با اینکه چیز مهمی ننوشته بودم اما به هرحال آن نوشته ها قسمتی از خاطراتم بودند

در همین فکر انتقال هم بودم که آدرس را وارد کردم و با این صفحه ی نکبتی مواجه شدم...


البته وبلاگ قدیمی ام ظاهرا کامل برگشته, به طور کامل همه ی پست ها را چک نکردم اما قبلتر ها آخرین پست تاریخ 92 بود و حالا 93 قبل از عید. فکر می کنم درست باشد.


بهرحال امیدوارم این فقط یک ارور موقت باشد و خانم پروانه هم برگردد به لانه اش :)

اما با تنفر عجیبی که به دل گرفتم چه کنم.. :(

  • آنای خیابان وانیلا

فرار از انگشت اشاره ی هدف دار

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۴ ق.ظ

بعضی اوقات آدم یک گندی می زند و مثل درازگوش توی گل گیر می کند و معمولا جمله ای بکار می برد با این مضمون که: بدبختی من ازونجا شرو شد که... فلان.


اما بدبختی آدم از یک جا شروع نمی شود.

انقدر اشتباهات ریز و شاید کم اهمیت مرتکب می شود و حواسش نیست,

 بعد یک جایی یکهو طی یک یا چند اشتباه بزرگ, گندش درمی آید و ناچارا پی ش را می گیرد و هرجا گیر افتاد می گوید آخ فلان جا بود که فلانطور شد یا فلانی فلان کار را کرد و من بدبخت شدم.


ولی وقتی که حسابش را می کنی آدمیزاد هر بلایی که سرش می آید تقصیر خودش است.

یعنی یا یک جایی یک غلطی کرده و دارد چوبش را می خورد,

یا یک جایی باید یک غلطی می کرده و نکرده و حالا دارد چوبش را می خورد.

و گاهی هردو.


البته گاهی وقت ها هم پیش می آید که آدم اول چوب را می خورد تا یک غلطی را نکند,

یعنی یک طوری از انجام دادن آن کار منصرف بشود.

چون مثلا انجام آن کار باعث می شده آن فرد ضرر مالی یا روحی یا هر ضرر دیگری ببیند.


به هر حال اینکه, آدم باید حواسش به خیلی چیزها باشد...

  • آنای خیابان وانیلا

رنگی رنگی هایی که حال آدم را خوب می کنند

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ق.ظ

امروز باز هم مرض "انجام دادن یک کار مشخص بالای صد دفعه" گرفته بودم,

و این بار ناخن های بخت برگشته م طعمه ی من شده بودند.

فکر می کنم روی هرکدامشان 60 بار لاک تست کردم و پاک کردم و به خانم آنالیسا گوش می کردم که می گفت 

Il ragazzo dagli occhi di perla le disse, Cos'altro potrei fare

و به این فکر کردم که حالا چشم مرواریدی هم نبود نبود.

اما همینقدر مسئولیت پذیر باشد.


یک کار کرمکی هم که می کردم این بود که بعد از یک ست کامل لاک رنگارنگ, 

جلوی داداشه رژه می رفتم که حرص بخورد هی.  متنفر است از لاک. 

آی کیف میداد :دی


داشتم می گفتم.

این کار را می کردم و در حین ش به چیزهای مختلف فکر می کردم.

به گذشته. به کارهایی ک من انجام دادم و می دهم. به کارهایی که دیگران انجام دادند و می دهند.

به کارهایی که من به تنهایی یا به همراه دیگران انجام می دادم.

و دلم شدیدا برای خیابان گردی به همراه هندزفری نارنجی تنگ شد.

و نشستن توی پارک و کتاب خواندن به همراه موسیقی متن جیغ و خوشجالی بجه ها...

به سرم زد کله ی صبح بزنم بیرون, اما به تشنگی و خستگی و معده درد بعدش فکر کردم و اینکه چون شبها نمی خوابم خیلی توانایی بالایی ندارم که با زبان روزه بخواهم هی در خیابان ها گم بشوم و پیدا بشوم.


پس بی خیال شدم و ترجیح دادم در همان گوشه ی اتاق تفکراتم را آنالیز کنم که بیرون از خانه گرمای هوا آدم را شاخ می زند.

به لاک زدن و لذت بردن از رنگهای هیجان انگیز و بعد پاک کردن ادامه دادم درحالیکه خانم آنالیسا همچنان داستان آلیس و پسرک چشم مرواریدی را تعریف می کرد...



p.s: نمی دانم چرا وقتی یک کوچولو پرده ی اتاقم کنار می رود حس می کنم همسایه ی روبرویی با دوربین شکاری دارد اتاق من را نگاه می کند. این یک نوع مریضی است آیا؟ 

شاید هم آثار یک سری از فیلمهای مزخرف...


p.s 2:  آهنگ ذکر شده در بالا:

Annalisa _ Alice e il blu  

  • آنای خیابان وانیلا

خود سانسوری در ابراز دلتنگی حتی؟

سه شنبه, ۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۳۰ ب.ظ
روی تخت دراز کشیده ام و منتظرم که خواب بیاید و من را با خودش ببرد.
صدای دری می آید که خودش را محکم به هم می کوبد و من به این فکر می کنم که چقدر دلم برای یک نفر تنگ شده.
گوشی ام را برمی دارم اما به جای اس ام اس دادن به آن فرد, این متن را می نویسم,
و به این فکر می کنم که من هم کم کم دارم مثل آن در می شوم....
  • آنای خیابان وانیلا

یک کارهایی هستند که اصلا سخت نیستند,

هیچ هزینه ای هم برای آدم ندارند اما وقتی می خواهی انجامشان بدهی هی نمی شود.

به خودت می گویی فردا صبح که بیدار شدم انجامش می دهم. همین الان که وارد اتاق شدم انجامش می دهم. به محض اینکه رسیدم خانه انجامش می دهم.

اما نمی دهی.

همیشه یک چیز دیگری پیش می آید و نمی شود.

حالا از اصطلاح شیرین "از شنبه" که بگذریم, اما بعضی کارها واقعا نمی شود که بشوند.

و این نشدن خیلی اعصاب آدم را به هم می ریزد. بیشتر به خاطر اینکه هیچ کاری برای آدم ندارند و نمی شوند.

مامان اینجور وقت ها می گوید به فلان کار چله افتاده.


و من از اینکه یکی از چله افتاده های این روزهایم چله اش شکست شدیدا خوشحالم.

از اینکه بلاخره این مورد هم تیک دار شد ^_^


به امید تیک دار شدن هرچه زودتر موارد بالایی و پایینی... 



+چقدر آن 02 کنار پست ترسناک است.

به این فکر کردم که تا چشم به هم بزنم 02 تیر می شود 20 تیر و مرداد و شهریور و آبان و اسفند و باز تیر و مرداد و شهریور....

و  تیرها و مرداد ها و شهریورها..

  • آنای خیابان وانیلا