-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

لیوان ها

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

دو تا بودند.

فرمت جفتشان یکی بود, 

پلاستیکی بودند و بدنه شان دو جداره ی بی رنگ, که میانش آب و ماهی های پلاستیکی رنگی و اکلیل های نقره ای بود و وقتی پایه شان را به سمت نور می گرفتی یک آهنگ خوشگلی پخش می کردند که الان خیلی دقیق یادم نیست جه آهنگی بود.

اولی قدیمی تر بود و پایه ی آبی داشت,

و بابا در سفری ک به چابهار رفته بود برایم آورده بود, به همراه یک چیز دیگر که اصلا یادم نیست.


فکر می کنم دوم یا سوم دبستان بودم, 

عشقم این بود که مامان اجازه بدهد لیوان جادویی م را با خودم بمدرسه ببرم و زنگ های تفریح توی حیاط بچه ها دوره ام کنند و با کلی خواهش و التماس, بتوانند چند ثانیه ای لیوان عزیزم را توی دستشان نگه دارند که برایشان آهنگ بزند.

اما هیچوقت این اجازه به من داده نشد,

 و یک بار که مخفیانه با خودم برده بودم از دست یکی از همکلاسی هایم افتاد و قسمتی از جداره اش ترک برداشت, و آن آبی که ماهی ها و اکلیل ها و چیزهای دیگر را تکان میداد بیرون ریخت..

من در کمال ناباوری به لیوان عزیزم زل زده بودم که دیگر ماهی هایش شنا نمی کردند و بعد از دوستم متنفر شدم.

لیوان را توی کیف قایم کردم که خسارت بیشتری نبیند اما سر کلاس چون آفتاب روی کیفم افتاده بود,

 وسط امتحان و در سکوت تقریبا مطلق, شرو به دیرین دیرین کرد و معلم بعد از شناسایی مجرم, آلت جرم را تحویل خانم ناظم داد...


از اینجا به بعد سرنوشتش را یادم نیست, اما اتفاق خوبی برایش نیوفتاد که مجبور شدند یکی دیگر شبیهش را برایم بگیرند.

البته اینیکی بلند تر بود و پایه اش هم سبز بود.


امروز لای وسایل بچگی هایم پیدایش کردم که دیگر آهنگ نمی زد و ماهی هایش هم شنا نمی کردند.

قدرت جادویی اش تمام شده بود  و شده بود یک لیوان دیگر مثل بقیه ی لیوان ها.


به این فکر کردم چقدر با همین لیوان الکی به بچه های مردم پز دادم و دلشان را سوزاندم...


بعد به این فکر کردم که خیلی از چیزهایی که الان درر زندگی ام خار شدند چیزهایی بودند که قبلا خیلی برایم ارزشمند بودند,

و ممکن است کمی بعدتر متوجه بشوم که خیلی از چیزهایی ک الان خیلی بخاطرشان می بالم و افتخار می کنم چیزهای کم اهمیت و حتی بی اهمیتی هستند...

و دردناک تر از همه آن چیزهای واقعا ارزشمندی است که بخاطر اینها از دست دادیم و میدهیم و خواهیم داد...

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">