-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

۱۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

ماهِ‌خورشید

سه شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۵۲ ق.ظ

1.

این را قبلا هم گفته بودم، Tom Hardy یکی از بازیگرانی است که همیشه برای شگفت زده کردن مخاطب، چیزی در آستین دارد. و هربار و با هر فیلمی بخش بکر و خاصی از بازی اش را نشانمان می دهد.

اما در فیلم Revenant نه صرفا بازی، بلکه لهجه ی غریب تگزاسی اش است که بیشتر از هرچیزی جلب توجه می کند، درحدی که مجبور شدم وسط فیلم به گوگل مراجعه کرده و اطمینان حاصل کنم که فیتسجرالد فیلم، خودِ خودِ تام هاردی است.


بیشتر از این توضیحی نمی دهم. بروید و فیلم را ببینید و برای خودتان تعجب کنید.


2.

اگر شما هم از آن دسته کسانی هستید که به چک کردن کنترل های بازی قبل از شروع اعتقادی ندارید، ممکن است برایتان پیش آمده باشد که بعد از شروع هول شده باشید و تمام دکمه ها را باهم امتحان کرده باشید، یا به هر دلیلی دکمه هایی را باهم فشار داده و صفحه مانیتورتان جلوی چشمتان زاویه ی 90 درجه یا 180 درجه پیدا کرده باشد. و وحشت کرده باشید.
چاره ی کار فشار دادن همزمان دکمات ctrl+Alt+Arrow keys است که حتی بعد از امتحان، می تواند به سرگرمی مورد علاقه تان "صفحه چرخونی" تبدیل شود.

3.
عذاب وجدان خاصی داشتم من باب اینکه احتمالا تنها کسی هستم که در وبلاگش اسمی از آلبوم جدید محسن چاوشی نبرده و نگفته چقدر خوب و خفن است. اگر دوست دارید بروید بخرید و حالش را ببرید.
آخیششش.

4.
به نظر من رمضان تنها ماه قمریِ خورشیدی است، چون درش خورشید اهمیت ویژه ای پیدا می کند و همه چشمشان به رفت و آمد و حرکات و اینهایش است.
فکر می کنم پارسال همین موقع بود که این طرح را برای بیان فرستادم. تقدیم به شما :)
سر سفره های افطارتان هوای ما را هم داشته باشید 0_-
  • آنای خیابان وانیلا

آسمان‌ِزرد‌ِعمیق

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

ع.معروفی در کتاب "تماما مخصوص" شخصیت های داستان را به رستورانی می برد که غذاهایش همنام آثار ادبی معروف است.
خیلی هم باحال.

مثلا فکر کن به این رستوران بروی و آناکارنینا سفارش بدهی با سس تند.
یا صدسال تنهایی با سالاد. یا خوشه های خشم با نان اضافه.
خود نویسنده پیرمرد و دریا با تکیلا سفارش داد :D

یاد دورانی افتادم  که گروهی از دوستانم که باراجین درس می خواندند، کافه ای را در قزوین پاتوق کرده بودند به اسم نمی دانم چی چی خاتون یا سلطنه، که حتی اسم نوشیدنی هایش هم ملوک و خاتون و اینها داشت و هربار آنقدر تعریفش را میکردند که دلمان آب می شد و هربار قرار میگذاشتیم یکبار دسته جمعی برویم.

اتفاقی که هیچوقت نیوفتاد...

و الان هرکداممان در یک گوشه از ایران و جهان برای خودمان داریم زندگی می کنیم و کوچکترین خبری هم از هم نداریم.

شاید هم...اهمیتی...






بعدا نوشت: به گفته ی دوستان، نام کافه ی مذکور نگارالسلطنه است
  • آنای خیابان وانیلا

The night & The Rest of My 24's

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۶ ق.ظ

این شبهای خنک را دوست دارم.

پنجره را باز می‌کنم و لیوان زهرماری به دست، به این فکر می‌کنم که الان آن ساعت از صبح است که اصلا تمایلی به نگاه کردن ساعت ندارم و بر خلاف میلم، یکی از فیلم هایی  که نیمه رها کردم را پلی می کنم.

یک فیلم تقریبا قدیمی که تام کروز درش شباهت عجیبی به استاد اصول سرپرستی‌ام داشت و می‌خواست زنی را بکشد، و بعد از گذشت یک ساعت و چند دقیقه از فیلم، احساس میکنم قبلا آن را دیده ام اما بدون هیچ عصبانیت خاصی ، دقایق آخر فیلم را هم گذراندم و بعد آن را راهی سطل زباله ی مستقر بر ساحل اقیانوس آرام (عکس دسکتاپم) کردم .

به لیوان حاوی زهرماری نگاه میکنم. زهرماری مذکور، یک نوع مثلا دمنوش است که اگر جوراب نَشسته مزه ای داشت و آن مزه با هسته ی تلخ هلو یا هرچیز شدیدا تلخ دیگری مخلوط می شد، ممکن بود این مزه ای باشد و من به معنای واقعی "مجبورم" راهی برای نوشیدن آن پیدا کنم.

چشمانم را می بندم و نفسم را حبس میکنم، و سعی میکنم مایع مذکور را یک جرعه سر بکشم و قبل از اینکه مزه اش زیر زبانم بیاید، یک مشت مویز توی دهانم میریزم و نفس عمیقی می کشم. مویز ها شدید به دهانم مزه می کنند و یک مشت دیگر بر میدارم و چندثانیه بعد، انگار نه انگار آن کسی که کمی قبل داشت با خودش کلنجار می رفت و مقاومت می کرد من بودم.

به تلخی ها و شیرینی های اتفاقات مختلف فکر می کنم و به اینکه گاهی همین تلخی ها باعث می شوند شیرینی ها بیشتر به آدم مزه بدهند و اینکه  چند روز دیگر، ماه رمضان می آید و این شب بیداری های بی معنی من بلاخره معنا پیدا می کند. 

این یکی از ویژگیهای دوست داشتنی ماه رمضان است.  برای آدمهای جغدِ شبی مثل من، و آنهایی که کلا با روز "دوست" نیستند و دلشان هم نمی خواهد از این بابت به کسی جواب پس بدهند.


چقدر این شبهای خنک به جا و خوبند.

کاش روزها هم تا یک ماه متفق القول تصمیم به خنکی بگیرند تا آدمهایی که شرایط کار یا زندگی شان با انواع و اقسام خنک کننده ها منافاتی ندارد  یا جماعت طفل معصومی که باید با زبان روزه سر جلسه ی امتحان فسفر بسوزانند کمتر اذیت بشوند. به دو سال پیشِ خودم در این وقت سال فکر کردم که با زبان روزه  و جزوه ی "تشکیلات کارگاهی" در بغل، دقایق زیادی زیر تیغ افتاب منتظر تاکسی بودم و استرس نرسیدن به جلسه ی امتحان داشت خفه ام می کرد. 


از ته دل امیدوارم تمام دوستان درگیر امتحان به بهترین نحو بتوانند از شر امتحانات خلاص شده و سوالات  برایشان چنان آب خنک توی ماگ دسته دار باشد و استاد مربوطه هم موقع تصییح برگه ها در شنگول ترین مود ممکن بوده و یکهو دلش بخواهد همه نمرات را از دم بیست رد کند.

می دانید، این وقت سال حتی بی امتحان ها هم حالشان گرفته است. ممکن است ساعت ها یک گوشه بنشینند و نیک کِیو گوش کنند..

  • آنای خیابان وانیلا

شاهزاده و سانتا مانیکا

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ب.ظ

آن زمان ها که دانلود کردن مد نبود، 

یعنی به دلیل داشتن سیستم ذغالی و اینترنت ذغالی و کلا تکنولوژی ذغالی دانلود کردن آنقدر آسان نبود،

اگر از یک آهنگی وسط یک فیلم یا بازی یا سریال خوشمان می آمد، باید همان تکه اش را ضبط میکردیم یا مثلا بازی مورد نظر را صدبار تمام میکردیم که باز بتوانیم آهنگ تیتراژ پایانی اش را بشنویم.


تا جایی که یادم می‌آید، اولین تجربه ام در این مورد برمیگردد به انیمیشن Lion king.

این انیمیشن یکی از کارتون های محبوب من بود و روی برچسب نوار وی اچ اس قرمزش، با خودکار اکلیلی صورتی نوشته بودم "شیرشاه"، و روزهایی که مشقهایم را زود تمام میکردم می توانستم بروم و تماشایش کنم.

یک آوازی درش داشت آنجا که سیمبا و نالا، آن پرنده ی رنگی‌رنگی بخت برگشته را مچل می کردند و رفتند پی عشق و حال خودشان شروع می کردند به خواندن و من بسیاااار این آواز را دوست داشتم. و با اینکه متوجه هم نمی شدم اما  هربار چندین و چند بار دکمه ی >> دستگاه ویدیوی مشکی را میزدم که باز برگردد به اول همان آواز. 

چند روز پیش به طور اتفاقی، شیرشاه را بین انیمیشن ها دیدم و هوس کردم تماشایش کنم... و می‌دانید؟ هنوز هم برایم لذت بخش است.. هنوز هم ساندترک ها و آهنگ هایش برایم زیباست اما حالا دیگر مجبور نیستم خود فیلم را عقب جلو کنم... و به نزدیک ترین دانلود سنتر موجود مراجعه کردم و بعد از دانلود این آهنگ خاطره انگیز، حالش را بردم.


این اتفاق در مورد بازی resident evil 3 و فارنهایت Fahrenheit هم افتاد، 

عاشق تیتراژ پایانی شان شده بودم و بارها به اتمام رساندمشان فقط و فقط برای همین. با اینکه چیز خاصی هم نبود. اولی یک تم پیانوی ساده بود و دومی یک آهنگ راک معمولی از یک بند معمولی..

و فیلم ها و بازی ها و سریال های دیگر که الان اسکور همه شان، میان آلبوم هایم هست و سالی یکبار هم به سراغشان نمی روم.

انگار مزه اش به همین بود که آدم داغ داغ گوششان کند و اینطوری اصلا... اصلا آن حسی که آن زمان به آنها داشتم را درک نمی کنم..


شاید هم، بعضی چیزها بهتر است در حد همان خاطره بمانند، 

و اگر با نبش قبر خاطرات بخواهیم دنبالشان بگردیم، ممکن است به چیزهایی بر بخوریم که خیلی خوشایندمان نباشد...



تیتراژ پایانی بازی Fahrenheit: indigo prophecy 


Santa Monica / Theory of a DeadMan


  • آنای خیابان وانیلا

سوپر مِرکادو

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ق.ظ

فضای سوپرمارکت ها برای من به چند دسته تقسیم می‌شود:

 بخش کاربردی، بخش جذاب، بخش خنثی


بخش کاربردی مربوط به اجناسی می‌شود که بعد از ورود به فروشگاه، مستقیم به سراغ یک مارک خاصی ازشان میروم و معمولا فقط همان نوع و همان برند را به صورت فله ای بغل زده، و از فروشگاه خارج می شوم. مانند بیسکویت های گرد، بیسکویت های مستطیل، بیسکویت های مربع، بیسکویت های چند ضلعی و خلاصه هر بیسکویتی با هر شکل هندسی.

بخش جذاب مربوط به اجناسی میشود که خیلی کم پیش می آید بخرمشان اما همیشه در بخش مربوط به آنها سرک میکشم که ببینم تازه چه خبر!

مانند چیپس ها، پاستیل ها، کاکائوها و غیره.

بخش خنثی هم چیزهایی هستند که در حالت عادی واکنش خاصی به آنها ندارم، فقط از کنارشان رد می شوم و بسته بندی هایشان را نگاه می کنم تا در صورت نیاز، بدانم کجا باید پیدایشان کنم.


دیروز که داشتم محصولات "بخش جذاب" را بررسی می کردم، یک خاطره ی خیلی دور به خاطرم آمد:

5،6 ساله بودم، شاید کمتر.

با دست راست دست مادرم را گرفته بودم و با دست چپ، یک بسته از آن چیپس های کیسه ای دراز را، که بعضی از مغازه دارها پر می کردند و بعد یک تکه مقوا که مثلا نام و نشان چیپس مذبور بود به دهانه ی کیسه منگنه می کردند.

همان چیپس هایی که خوشمزه ترین چیپس های روی زمین بودند و هنوز مزه شان زیر زبانم است.

آن زمان ها، فقط این مدل چیپس بود و مزمز. یک برند دیگری هم بود که اسمش را یادم نمی آید و بعد از چند سال ناپدید شد، اما روی تبلیغ تلویزیونی اش آهنگ جام جهانی 98 ریکی مارتین (la copa de la vida) را گذاشته بودند و حتی خوشمزه هم نبود، اما بعدها هروقت که آن آهنگ به گوشم می خورد هوس چیپس می کردم.


مثل همین الان، که این آهنگ به طور اتفاقی از پلی لیست فعلی سر درآورده و به این فکر می کنم که ساعت 12 و بیست و دو دقیقه ی نیمه شب، دقیقا از کدام جهنمی باید برای خودم چیپس جور کنم .. :|


  • آنای خیابان وانیلا