-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

پارالل

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۱:۲۵ ق.ظ

فکر می کنم الان که من نشسته م اینجا دارم و دارم این چیزها را می نویسم,

 همزادم در جهان موازی به دیوار تکیه داده, دستش را گذاشته پشتش و آرنجهایش را می زند به دیوار.


شاید همزادهای دیگرم در جهانهای دیگر مشغول کارهای جالبتری باشند.

حداقل یکی شان که مطمئنم خواب است.

اگه ساعت آن جهان ها با جهان ما یکی باشد البته.


کاش می شد آدم یک جوری به همزادهای خودش دسترسی پیدا می کرد و می فهمید آنها چطور زندگی می کنند.

چه کار می کنند , و این چیزها.


فقط یک سوال, اینکه آیا,  خانواده هایشان هم مثل خانواده ها و فامیلها و دوستایشان هم مثل مال من است؟

یا خصوصیات و استعدادهایشان و اینها...

یا مثلا...


بی خیال.

نصفه شبی باز زد به سرم

  • آنای خیابان وانیلا

بری دیگه برنگردی..

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۰:۳۹ ب.ظ

فکر کنم سال 92 باید به عنوان اختتامیه, رسما خطابه ای ایراد کند 

و درش حسسابی از من معذرت خواهی کند.

لابلای حرفهایش هم  بگوید  من گناهی نداشتم, فقط اشتباهی بودم.


سال افتضاجی بود.


از بیشتر آدمهایی که با آنها در این سال آشنا شدم متنفرم.

با بیشتر کسانی که دوست بودم قطع رابطه کردم

هیچکدام از کارهایی که درش انجام دادم را دوس نداشتم.

هیچکدام از کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم را انجام ندادم,

و کلی اتفاق مزخرف و چندش دیگر که حافظه ام قد نمی دهد...


اما تهِ تهِش بودنش را دوست داشتم

این که بی ارزش بودن خیلی چیزها را به من ثابت کرد...

چیزها و کسانی که در ذهنم بزرگشان می کردم و بالا می بردمشان.. 

چیزهایی که حسرتشان را داشتم یا ممکن بود بعدا حسرتشان را بخورم...

  • آنای خیابان وانیلا

American Life

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۵۵ ب.ظ

1.

داستان از آنجا شروع می شود که روز بعد از 18 سالگی، والدین خیلی دوستانه از من می خواهند که شرررم را کم کنم و پی زندگی خودم بروم. همزمان با کالج، شاید اوایل گارسن یک رستوران می شدم و  کم کم پیشرفت می کردم و بعد از مدتی، در یک شرکت استخدام می شدم. با یکی از دوستان خانه ای اجاره می کردیم و وقتی پول و پله ای دستم آمد،  یکی از آن خانه های شیروانی داری ک دورش چمن است می خریدم و یک گلخانه ی کوچک هم کنارش برای خودم درست می کردم. و یه آکواریوم کوچک شاید. اگر این دوتا هم نبود یک حوضچه ی کوچیک برای لاکپشتها و جانوران اینمدلی.

یکی از اتاقهای خانه را به کارگاه تبدیل می کردم و سر فرصت از آن شرکت بیرون می زدم و به عنوان یک سلف ایمپلوید یا فری لنسر، خانه و  وسایل خانه طراحی می کردم و می ساختم و دیزاین داخلی انجام می دادم و برای تفریح, روی ست هایی که می ساختم نقاشی می کردم و مجسمه می ساختم.

بعد از چند سال، آن کارگاه کوچک به یک شرکت دیزاین تبدیل می شد و من فقط مدیریت و نظارتش را انجام میدادم. کاری که از آن متنفرم. برای همین بعد از مدتی، مدیریت شرکت را به یکی از دوستانم می سپردم و خودم فقط چندوقت یک بار سر می زدم.

بعد دوباره به همان خانه پناه می بردم و  یک کار جدید راه می نداختم. یه کار دلی.

مثلا پرورش گل و گیاه, یا جانور یا چیزی شبیه اینها. 

بعد از ظهرها هم روی ایوان مینشستم و به افق خیره می شدم، آنقدر که عمرم تمام شود و وصیت کنم زیر یک درخت بزرگ چالم کنند.



2.

شاید دلم می خواست بعد از شوت شدن توسط والدین و گارسونی رستوران, در یک شرکت طراحی لباس کار کنم.

همان خانه را بخرم اما به جای کارگاه وسایل خانه, کارگاه خیاطی راه بیندازم. چیزایی طراحی کنم و بدوزم و ببافم, و بعد شرکت مد و طراحی راه اندازی کنم، سر یکسال ورشیکست بشوم و تمام دار و ندارم را از دست بدهم. چون حیطه ی مد و لباس مافیاست و آدمهای بدون کانکشن را با لگد از دور خارج می کنند.

بعد دوباره در یک شرکت دیگر استخدام شوم و تا دم مرگ از صبح تا شب جان بکنم تا بتوانم بدهی هابم را صاف کنم.


3.

این بار بعد گارسونی رستوران، خبر می دهند که ارث قلمبه ای از یکی از خویشاوندانی که از وجودش خبر نداشتم به من رسیده است. چندتا ویلا و جت اسکی و اینها می خرم و به کسی میسپرم که با مبالغ هنگفت اجاره شان بدهد، 

و برای خودم هم یک خانه ی دنج در یک محله ی آرام می خرم, و یک گوشه ی دنج و راحت خانه را برای  خودم انتخاب می کنم ک بتوانم درش بنویسم. به عنوان یک نویسنده. بعد پول می دهم که کتابهایم را چاپ کنند و الکی الکی بخرند که پرفروش اعلام شود و معروف شوم، و برای فرار از شهرت و معروفیت، یک جزیره ی شخصی بخرم و تا اخر عمرم خوش و خرم با گربه هایم در آنجا زندگی کنیم.


اگر هم آن مالک آن ارث خفن نشوم،

آن خانه ی دنج را اجاره و نویسندگی و نقاشی را شروع می کنم، تحصیلات دانشگاهی ام را هم تا مقاطع خفن ادامه می دهم و شاید چیزایی هم در مدرسه و دانشگاه درس بدهم، و ناشری پیدا کنم که کتابهایم را چاپ کند. که یکی پر فروش می شود و دیگری فروشش زیاد تعریفی نیست. و تمام سعیم را  می کنم که کتاب بعدی خفن باشد و بترکاند،  و تمام زندگی و تمرکزم را می گذارم روی خواندن و نوشتن و همزمان مشکل مالی هم اذیتم می کند و کمرم از بار مالیات خم می شود.

خلاصه اینکه کتاب بعدی هم چاپ می شود و می تونم با پولش و پس اندازی ک این مدتم، آن خانه ی شیروانی دار کوچکی که دورش چمن بود را بخرم. یکی از اتاقهارا کارگاه می کنم و به این فکر میکنم که چه چیزهایی می توانم درش بسازم. اما تا بخواهم چیزهای جدید یاد بگیرم و درشان پیشرفت کنم عمرم تمام می شود و فرتی می میرم.


4.

این بار بعد از شوتینگ توسط والدین, از طرف یکی از آشناها به یک شرکت کارگذار بورس معرفی می شوم, از اول شروع می کنم و یاد میگیرم, چم و خم کار دستم می اید و در کارم پیشرفت می کنم.

کم کم معاملاتی ک انجام می دم پر سود می شوند و با پولش می توانم یک آپارتمان در نزدیکی محل کارم در نیویورک بخرم.

آپارتمان کوچک و قشنگ است,  اما من وقتی برای لذت بردن از این چیزها ندارم.

شب و روز درحال محاسبه ی سود و ضررهای خودم و شرکت هستم, و بعد از چند سال به سمت مدیریت شرکتی که درش کار می کردم منسوب میشوم.

یک خانه ی ویلایی بزرگ می خرم, با چندین استخر و تمامی امکانات،  و کلی آدم شب تا صبح دور و برم را می گیرند. آدمای زیادی من را می شناسند, در ظاهر به من احترام می گذارند و در برابرم دولا راست می شوند، 

اما من بعد از اینهمه سال می فهمم که اینها هیچکدام چیزی که می خواهم نیست و یک بعد از ظهر زیبای تابستانی،خودم را در دفتر کارم دار می زنم و تمام دارایی هایم را به سگم می بخشم. یا قبل از اینکه اصلا به مرحله ی مدیریت و ویلا و اینها برسد، بر اثر فشار عصبی ناشی از حرکت نمودارهای بورس، دچار سکته ی همزمان قلبی و مغزی می شوم و میمیرم و از آنجایی که وقت وصیت هم پیدا نکرده ام، اموالم توسط دولت مصادره می شود.


5. 

در این شماره قرار بود چیزی راجع به موسیقی یا ورزش و موارد دیگر بنویسم، اما اگر بخواهم با موقعیت فعلی خودم بسنجم در واقع هیچ موفقیت خاصی درشان کسب نخواهم کرد. 

  • آنای خیابان وانیلا

نفس های آخر بهمن...

سه شنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۰۹ ق.ظ

بعد اسباب کشی به خانه ی جدید, با یک واقعیت هولناک مواجه شدم: 

چند جفت از کفشهایم مفقود شده ند.

آن هم کفش های مهمانی


و این قضیه به این معنی است که باید برای خودم کفش عید بخرم.

اما به شلوغی و مترو و آدمهاا و دستفروشها و اینها که فکر می کنم, از ریشه پشیمان می شوم.


این چندماه آخر سال, شهر به طور تهوع آوری سرما و شلوغی اش را فریاد می کشد.

آنقدر که گاهی اوقات حس چندشناکی پیدا می کنم


کاش می شد یک چیزهایی را کشت. 

اگر می شد حاضر بودم به خاطرش حبس بکشم. اعدام  شوم حتی

  • آنای خیابان وانیلا

the most important event of 1991: i was born!!

جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۲۲ ق.ظ

چقدر بامزه است که آدم می بیند یه چیزهایی هم سن خودش هستند.

مثل وسایل خانه, فیلم ها, ماشین ها, کمپانی ها و هر چیز دیگری که سن و سال دارد.


مثلا انیمیشن Beauty & the Beast ,جاروبرقی قرمز ناسیونال و فریزر کوچک مادر, چرخ خیاطی مادربزرگ, فیلم Ghost, و ...


سعی می کنم با وسایل اینچنینی اطرافم رفتار خوبی داشته باشم چون من به عنوان یک آدم در این سالها سختی دیده ام,

چه برسد به وسیله ای که مدام درحال کار کردن است...

  • آنای خیابان وانیلا

حق انتخاب!

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۴۷ ق.ظ

هیچکس در قبال تلف شدن جوانی هیچکس دیگری مسئول نیست

حتا خودش...

  • آنای خیابان وانیلا

لعنتی...

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۲۸ ب.ظ

من و امروز و خستگی

من و فردا و تحویل پروژه.


من و امشب و بی خوابی...

  • آنای خیابان وانیلا

Now I am here

جمعه, ۴ بهمن ۱۳۹۲، ۰۲:۳۴ ق.ظ

عوض کردن خانه هم می تواند یکی از معضلات بی سر ته زندگی یک انسان باشد.

فرقی نمی کند خانه ی حقیقی باشد, یا خانه ی مجازی.


 یک حس سردرگمی ناخوشایندی با خودش می آورد که به مرور زمان, اگر خانه ی جدید مورد نظر خوش شانس باشد,

می تواند جایش را به تعلق خاطر و یک حس خوب بدهد, و حتی برای آدم دوست داشتنی باشد.


اما از نظر من, حتا بدترین تجربه ی اسباب کشی هم می تواند یک حس خوشایندی درش باشد,

کشف گوشه گوشه ی یک جای جدید, به هرحال خودش چیز جذابیست.

حتا اگر دوست نداشتنی باشد.


خیلی چیزها در این دنیا وجه های دوست نداشتنی دارند.

 یکی از دلخوشی های آدم شاید می تواند این باشد که ار هر چیز, وجوح دوست داشتنی اش را استخراج کند و آن طور که حقش است با آن مثل یک چیز دوست داشتنی رفتار کند.

  • آنای خیابان وانیلا