-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

American Life

سه شنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۲، ۰۴:۵۵ ب.ظ

1.

داستان از آنجا شروع می شود که روز بعد از 18 سالگی، والدین خیلی دوستانه از من می خواهند که شرررم را کم کنم و پی زندگی خودم بروم. همزمان با کالج، شاید اوایل گارسن یک رستوران می شدم و  کم کم پیشرفت می کردم و بعد از مدتی، در یک شرکت استخدام می شدم. با یکی از دوستان خانه ای اجاره می کردیم و وقتی پول و پله ای دستم آمد،  یکی از آن خانه های شیروانی داری ک دورش چمن است می خریدم و یک گلخانه ی کوچک هم کنارش برای خودم درست می کردم. و یه آکواریوم کوچک شاید. اگر این دوتا هم نبود یک حوضچه ی کوچیک برای لاکپشتها و جانوران اینمدلی.

یکی از اتاقهای خانه را به کارگاه تبدیل می کردم و سر فرصت از آن شرکت بیرون می زدم و به عنوان یک سلف ایمپلوید یا فری لنسر، خانه و  وسایل خانه طراحی می کردم و می ساختم و دیزاین داخلی انجام می دادم و برای تفریح, روی ست هایی که می ساختم نقاشی می کردم و مجسمه می ساختم.

بعد از چند سال، آن کارگاه کوچک به یک شرکت دیزاین تبدیل می شد و من فقط مدیریت و نظارتش را انجام میدادم. کاری که از آن متنفرم. برای همین بعد از مدتی، مدیریت شرکت را به یکی از دوستانم می سپردم و خودم فقط چندوقت یک بار سر می زدم.

بعد دوباره به همان خانه پناه می بردم و  یک کار جدید راه می نداختم. یه کار دلی.

مثلا پرورش گل و گیاه, یا جانور یا چیزی شبیه اینها. 

بعد از ظهرها هم روی ایوان مینشستم و به افق خیره می شدم، آنقدر که عمرم تمام شود و وصیت کنم زیر یک درخت بزرگ چالم کنند.



2.

شاید دلم می خواست بعد از شوت شدن توسط والدین و گارسونی رستوران, در یک شرکت طراحی لباس کار کنم.

همان خانه را بخرم اما به جای کارگاه وسایل خانه, کارگاه خیاطی راه بیندازم. چیزایی طراحی کنم و بدوزم و ببافم, و بعد شرکت مد و طراحی راه اندازی کنم، سر یکسال ورشیکست بشوم و تمام دار و ندارم را از دست بدهم. چون حیطه ی مد و لباس مافیاست و آدمهای بدون کانکشن را با لگد از دور خارج می کنند.

بعد دوباره در یک شرکت دیگر استخدام شوم و تا دم مرگ از صبح تا شب جان بکنم تا بتوانم بدهی هابم را صاف کنم.


3.

این بار بعد گارسونی رستوران، خبر می دهند که ارث قلمبه ای از یکی از خویشاوندانی که از وجودش خبر نداشتم به من رسیده است. چندتا ویلا و جت اسکی و اینها می خرم و به کسی میسپرم که با مبالغ هنگفت اجاره شان بدهد، 

و برای خودم هم یک خانه ی دنج در یک محله ی آرام می خرم, و یک گوشه ی دنج و راحت خانه را برای  خودم انتخاب می کنم ک بتوانم درش بنویسم. به عنوان یک نویسنده. بعد پول می دهم که کتابهایم را چاپ کنند و الکی الکی بخرند که پرفروش اعلام شود و معروف شوم، و برای فرار از شهرت و معروفیت، یک جزیره ی شخصی بخرم و تا اخر عمرم خوش و خرم با گربه هایم در آنجا زندگی کنیم.


اگر هم آن مالک آن ارث خفن نشوم،

آن خانه ی دنج را اجاره و نویسندگی و نقاشی را شروع می کنم، تحصیلات دانشگاهی ام را هم تا مقاطع خفن ادامه می دهم و شاید چیزایی هم در مدرسه و دانشگاه درس بدهم، و ناشری پیدا کنم که کتابهایم را چاپ کند. که یکی پر فروش می شود و دیگری فروشش زیاد تعریفی نیست. و تمام سعیم را  می کنم که کتاب بعدی خفن باشد و بترکاند،  و تمام زندگی و تمرکزم را می گذارم روی خواندن و نوشتن و همزمان مشکل مالی هم اذیتم می کند و کمرم از بار مالیات خم می شود.

خلاصه اینکه کتاب بعدی هم چاپ می شود و می تونم با پولش و پس اندازی ک این مدتم، آن خانه ی شیروانی دار کوچکی که دورش چمن بود را بخرم. یکی از اتاقهارا کارگاه می کنم و به این فکر میکنم که چه چیزهایی می توانم درش بسازم. اما تا بخواهم چیزهای جدید یاد بگیرم و درشان پیشرفت کنم عمرم تمام می شود و فرتی می میرم.


4.

این بار بعد از شوتینگ توسط والدین, از طرف یکی از آشناها به یک شرکت کارگذار بورس معرفی می شوم, از اول شروع می کنم و یاد میگیرم, چم و خم کار دستم می اید و در کارم پیشرفت می کنم.

کم کم معاملاتی ک انجام می دم پر سود می شوند و با پولش می توانم یک آپارتمان در نزدیکی محل کارم در نیویورک بخرم.

آپارتمان کوچک و قشنگ است,  اما من وقتی برای لذت بردن از این چیزها ندارم.

شب و روز درحال محاسبه ی سود و ضررهای خودم و شرکت هستم, و بعد از چند سال به سمت مدیریت شرکتی که درش کار می کردم منسوب میشوم.

یک خانه ی ویلایی بزرگ می خرم, با چندین استخر و تمامی امکانات،  و کلی آدم شب تا صبح دور و برم را می گیرند. آدمای زیادی من را می شناسند, در ظاهر به من احترام می گذارند و در برابرم دولا راست می شوند، 

اما من بعد از اینهمه سال می فهمم که اینها هیچکدام چیزی که می خواهم نیست و یک بعد از ظهر زیبای تابستانی،خودم را در دفتر کارم دار می زنم و تمام دارایی هایم را به سگم می بخشم. یا قبل از اینکه اصلا به مرحله ی مدیریت و ویلا و اینها برسد، بر اثر فشار عصبی ناشی از حرکت نمودارهای بورس، دچار سکته ی همزمان قلبی و مغزی می شوم و میمیرم و از آنجایی که وقت وصیت هم پیدا نکرده ام، اموالم توسط دولت مصادره می شود.


5. 

در این شماره قرار بود چیزی راجع به موسیقی یا ورزش و موارد دیگر بنویسم، اما اگر بخواهم با موقعیت فعلی خودم بسنجم در واقع هیچ موفقیت خاصی درشان کسب نخواهم کرد. 

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">