-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

The Issue

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۹:۰۹ ب.ظ


چیزی که خودت دوست داری باشی و چیزی که خانواده ات دوست دارند تو باشی.


تا یک سنی آدم یاغی است و با همه می جنگد, 

می خواهد به دیگران بفهماند که باید همینطور قبولش کنند.

همینطوری که هست. که دلش می خواهد باشد.

سر هر چیزی با خانواده اش مخالفت می کند و تلاش می کند به آنها بفهماند که یک آدم مستقل است نه عروسکی که آنها سلایق و عقایدشان را رویش پیاده کنند


اما به یک سنی که می رسد از جنگیدن خسته می شود.

می فهمد چیزهای بزرگتر و مهمتری هم هست. 

 و یک گوشه می نشیند به فکر کردن,

و می بیند که چطور پدر و مادرش سنشان بالا می رود و شکسته می شوند, و حسرت این را می خورند که او را در فلان موقعیت یا در حال انجام فلان کار ببینند اما جواب او در مقابل خاهش آنها فقط موضع گیری و مخالفت بوده و گاهی هم دعوا و داد و بیداد...


این چیزها قلب آدم را به درد می آورد.

و چندین سال درین شک گیر می کند که واقعا باید چطور رفتار کند.

از یک طرف خود واقعی آدم می خواهد خودش یکه تاز باشد و از طرفی فکر پدر و مادرش را می کند که اینهمه زحمت می کشند و چرا نباید بچه شان کسی باشد که آنها همیشه آرزویش را داشتند در حالیکه برای آن بچه خیلی کار سختی نیست.

فقط کمی, با خود واقعی اش منافات دارد.


و این خیلی سخت است برای کسی که آلردی راهش را انتخاب کرده.

من چندین و چند سال است که با این قضیه درگیرم و هیچوقت راه حل مناسبی پیدا نکردم.

با آدمهای زیادی حرف زدم و تنها نتیجه اش یک سری حرف کلیشه ای و مزخرف... پوف...

چند وقتی نادیده اش گرفتم, اما حالا که آقای برادر دارد به راه آنها می رود و اینهمه برایش ذوق می کنند باز دارم با خودم فکر می کنم که چرا من نباید باعث کامل شدن شادی شان بشوم؟ چرا همیشه باید گوشه ی دلشان نگران من باشند؟

اما باز هم آن خود واقعی است که جنجال به پا می کند....

  • آنای خیابان وانیلا

بارونه

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ق.ظ

الان حالم خوب است.

سردرد دارم اما حالم خوب است.

روی بالش سفیدم که گلهای آبستره ی قرمز و صورتی دارد لم داده ام و هویج سق می زنم و مطلبی می خوانم راجب اینکه چگونه می شود شمع ساخت و آشپزخانه را به گند نکشید. 

برخورد قطره های باران به کولر صداهایی تولید می کند که دوستش دارم  و صدای رعد و برق باعث می شود که حواسم از متن پرت شود و به نقطه ی نامعلومی خیره بشوم, و انگار که در یک فضای لا یتناهی شناور باشم  تنها چیزی که احساس کنم صدای قطره های باران و رعد و برق باشد.


این حس عجیب همیشه شبها موقع شنیدن صدای باران به سراغ من می آید.

اگر هوا سرد نباشد پنجره را باز می کنم که بوی باران به داخل اتاق بخزد و من و تک تک گلهای کاغذ دیواری را مست کند..


اصلا حوصله ی خاطره نوشتن ندارم,

اما الان آن روزی یادم آمد که باران سیل آسایی می بارید و با ستاره در خیابانهای مابین کاخ های سعد آباد می دویدیم تا یک سرپناهی پیدا کنیم که بیشتر از آن خیس آب نشویم.

اما یکهو خل شدیم و شروع کردیم به مسخره بازی.

آواز می خواندیم و دنبال هم میدویدیم.

و طوری خیس شدیم که دیگر داخل هیچکدام از کاخهای مجموعه راهمان ندادند و مجبور شدیم آنقدر زیر سقف آشپزخانه بمانیم تا کمی خشک بشویم و حداقل آب از لباسهایمان چکه نکند.

 و فکر کردیم که سنگ های مرمر کاخ های رضا خان و ممرضا گناه خاصی مرتکب نشده اند که ما تصمیم بگیریم طی یک اقدام انتحاری تا جایی که می توانیم به گندشان بکشیم...

  • آنای خیابان وانیلا

هوق

جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۳۹ ق.ظ

این روزهایم اصلا جالب نیست.

کلمه ای برای توضیح این وضعیت وجود دارد که نمی توانم اینجا بنویسم چون بکار بردن این کلمه در فرهنگ ما بی ادبی تلقی می شود و دلم نمی خواهد الان که خسته و مریض و سردرد دار و ورزش نکرده هستم بی ادب هم باشم.


از همین مریضی هایی گرفتم که می گویند دلیلش تلفیق سرما با آلودگی هواست و آدم آنقدر سرفه می کند که جانش بالا می آید. و فکر می کنم این آخرین چیزی بود که بهش احتیاج داشتم.


الان هم دارم لیستی می نویسم از یک سری آدم با شمار تلفن و ایمیل و دلم می خواست می توانستم یک قاتل زنجیره ای کرایه کنم و این لیست را به انضمام یک برگه آدرس دستش بدهم و بخواهم که اول با تهدید ازشان بخواهد که کارم را انجام بدهند و بعد از آن با سیم خفه شان کند.


یک غری هم داشتم.

لعنت به فردا که جمعه است و من باید با صدای عربده بیدار بشوم و سردرد بگیرم,

و لعنت به سردردی که باعث خون دماغ شدن آدم میشود و تمام اینها باعث میشود که روز آدم به گند کشیده شود.


  • آنای خیابان وانیلا

آزادی!!

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۵۸ ق.ظ

خب یک چیزهایی هستند که آدم را ناراحت می کنند.

هرکسی در زندگی اش مختار است هرکار خاکبرسری ای دلش می خواهد انجام بدهد اما بعضی ها هستند که هیچ حد و مرزی برای خودشان ندارند و اینها خیلی خیلی خطرناکند.

چون کارهایشان به زودی از محدوده ی شخصی خارج می شود و یک عده ای را تحت تاثیر قرار می دهد.


خب تا جایی که یادم است وقتی که می خواستیم بگوییم یک نفر خیلی اوور و لامپ ترکیده و راحت و اینهاست می گفتیم فلانی  جنیفر لوپزه.

دیروز که داشتم قسمت سوم آیدل را میدیدم یک دیالوگی من را شدیدا تحت تاثیر قرار داد.

آن جایی که هری کانیک جونیور و جنیفر لوپز توی ماشین نشسته بودند و جنی داشت راجب آخرین پست اینستاگرامش حرف می زد:



جنی: دارم عکسای جدیدمو می بینم

هری: بذار ببینم خب چرا قایمش می کنی؟ 

جنی: آخه یه جوریه من از تو خجالت می کشم

هری: واقعا؟ چرا؟

جنی: آخه تو مثه داداشمی...



حتی این آدم هم برای خودش حد و مرزی دارد.

حالا منظورم این نیست که خیلی آدم خوبی است و متحول شده و فلان اما باز یک چیزی هست که در مقابلش احساس شرم کند.

آنوقت یک دختر ایرانی میرود عکسهای لختش را می دهد با کاغذ گلاسه توی مجله چاپ می کند و از ملتش که هیچ, از پدرش هم خجالت نمی کشد.


این چیزها ربطی به دین و مذهب ندارد.

حیا یک چیز ذاتی است درون آدم ها که هرچقدر هم آزاد و افسار گسیخته باشند باز هم یک جایی حس می کنند که کارشان زشت است.


از آن بدتر, کسانی هستند که اینها را میبینند و دست به دست می چرخانند که بقیه هم ببینند و حالا اگر آن شخص هم از کارش پشیمان بشود می گویند گور پدرش. می خواست نکند.

کلا جماعتی داریم که دوست دارند همه چیز را ببینند.

هیچ کاری هم ندارند که آیا به آنها مربوط است یا نه.


یک کمی سرمان به کار خودمان باشد بد نیست....

  • آنای خیابان وانیلا

همان دو واحد کذایی

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۴۲ ب.ظ

همیشه یک چیزی یک طوری باید باشد.

ینی اصلا راه ندارد که یک قضیه ای مثل آدم به خیر و خوشی تمام بشود و برود پی کارش.


دیروز ظهر آنهمه خوشحالی کردم و بالا پایین پریدم که همه چیز ختم بخیر شد و امروز ظهر دیدم یک درس 2 واحد آشغال را با 9 افتاده م.

یک درسی که آنقدر بیخود بود که زورم می آمد حتی سر کلاسش بروم.

 دقیقا به همین صورت مسخره و آکوارد. 


تا چند دقیقه بغ کرده زل زده بودم به صفحه ی مانیتور که یک عدد 9.00 دقیقا بالای 20.00 دیروزی جاخوش کرده بود و نزدیک بود گریه م بگیرد.

بعد خواستم به خودم دلداری بدهم و گفتم خب. ارجاع می گیرم.

و دیدم که درس کذایی یه واحد عملی کذایی هم دارد و نمی شود هیچ جوری ارجاع گرفت یا به هر نحو دیگری زیر سبیلی رد کرد.

قفل کرده بودم و اینکه یک ترم دیگر باید در مسیر آن خرابشده تردد کنم در سرم می چرخید.


بروزرم را بستم و کمی portal بازی کردم که ذهنم از آن موضوع پرت بشود و وسط حل یکی از مراحل سخت, یادم افتاد که ایمیل استاد را دارم و خودش گفته بود که بجای اعتراض زدن, ایمیل بزنیم.

خلاصه با کمک یکی از دوستان که همیشه به من لطف دارد یک ایمیل [شامل یک متن که درش گفته بودم نمره ام را زودتر رد کند چون بین من و فارق التحصیلی فقط همین یک نمره فاصله است و یک اتچمنت از گزارش کارنامه ام که مثلا هنوز نمره ام وارد نشده و بقیه ی نمرات را هم به صورت نه چندان شرافتمندانه دستکاری کردم که فکر کند فقط همین یک نمره ی ضایع معدلم را چقدر پایین می کشد] به استاد مربوطه فرستادم و خداخدا کردم که ببیند و جوابم را بدهد.


اتفاقا کمی بعد هم جوابم را داد و گفته بود که نمرات را رد کرده و فکر می کند که من هم افتاده باشم. متاسفانه.

و این عین جمله اش بود. فکر می کنم شما هم افتاده باشید متاسفانه.

خیلی خیلی متاسفانه.

انقدر متاسفانه که ممکن است قسمتی از زندگی ام به خاطر همین 2 واحد نابود بشود.


عصبانی و ناراحت شدم.

یک چیزهایی برایش نوشتم که بلکه دلش به رحم بیاید.

کاری که هیچوقت نکردم و زیر تریلی 18 چرخ هم بروم دیگر انجامش نمی دهم.

از همین اراجیفی که ملت زیر برگه های امتحانشان می نویسند که بدبخت و بیچاره و ترم آخری اند و پول ندارند شهریه بدهند.

کلمه به کلمه نوشتنش برایم دردناک بود ولی چاره ای نداشتم.

باید هرطوری که بود می جنگیدم.

نباید اجازه می دادم این دو واحد لعنتی من را مغلوب کند و شش ماه دیگر در آن مسیر کذایی در رفت و آمد باشم..

اما استاد دیگر جوابم را نداد.

شاید نوشته هایم آنقدر بوی تزویر می دادند که دماغش اذیت شده و فورا صفحه را بسته و حتی زحمت جواب دادن به خودش نداده.

البته همه اش که دروغ نبود. واقعا ترم آخری ام و همین دو واحد روی دستم مانده.


شب که این قضیه را برای بابا تعریف می کردم درحالیکه لم داده بود و تبلت به دست صفحه ی تانگو را بالا پایین می کرد فرمود اسمش را بگو تا بگویم فلانی سفارشت را بکند.

اینبار حتی بیشتر از خودم بدم آمد.



ترجیح دادم یک ترم دیگر به آن نقطه ی بیابانی تردد کنم اما زیر بار منت کسی نروم......


  

  • آنای خیابان وانیلا

جلوی تلویزیون نشسته ام و مثلا مشغول کشیدن آن 62 پلان مسکونی کذایی و گهگاهی نیم نگاهی هم به تلویزیون که درش شیرها دنبال گورخرها میدوند و بعد از کلی تعقیب و گریز یکیشان را گیر می اندازند و تکه پاره اش می کنند و وقتی همگی سیر شدند میروند دنبال کارشان و حالا نوبت دسته ی کفتارهاست که بریزند سر لاشه ی جانور بخت برگشته.


من عاشق شیرها هستم و معمولا مستند هایی که درش شیر باشد تا آخر نگاه می کنم.

کلا مستند های جانوری و اینها را دوست دارم اما به شیر و پرندگان و ماهی ها یک ارادت خاصی دارم.


نقطه ی مقابل علاقه ام به مستند, فیلمای هندی هستند که ازشان نفرت دارم.

یک جور حالبهم زنی هستند.

فیلم های قدیمی هندی باز یک هویتی دارند, 

دو نفر عاشق هم می شوند و چندین دهن آواز می خوانند و حرکات موزون انجام می دهند و در آخر هم یا بهم میرسند یا نمی رسند.

اما این فیلمهای هندی جدید.... هوف....

سینمای بالیوود تبدیل شده به چین سینمایی.

یعنی منتظر می ماند تا هالیوود یک فیلم بسازد که خوب فروش کند و هندیها  هم دست به کار شوند و ورژن هندی همان فیلم را بسازند و الخ.

خب یک چیزهای زیادی درین مورد نوشتم اما حس کردم نیازی ب انتشارشان نیست و به واسطه ی دکمه ی دیلیت اکسکیوت شدند.


خب یک فاز جدیدی که مدتهاست من را فرا گرفته این است که دیگر علاقه ای به فیلم دیدن ندارم.

بیشتر انیمیشن می بینم و مستند هایی که درش زندگی حیوانات را نشان می دهد یا درباره ی زمین و کهکشان و تاریخ چیزهایی می گویند که جالب است و در آدم حس های عجیبی درش ایجاد می کند.


یکطوری انگار دیگر علاقه ای به دانستن راجب آدم ها ندارم و هیچ چیزشان اترکشنی برایم ایجاد نمی کند جز اینکه فهمیدن بیشتر راجبشان بیشتر حالم را بهم می زند. هرچقدر بیشتر راجب رفتار آدم ها یاد می گیرم نا امید تر می شوم..

یک مدتی دلم می خواست تلاش کنم که آدمها دوستم داشته باشند.

اما بعد فهمیدم که مهم نیست آدم چقدر تلاش کند. یک عده ای بهرحال دوستت خواهند داشت و یک عده ای از تو متنفر خواهند بود.

من با آدمها خوب رفتار می کنم و بهشان لبخند می زنم. 

اینکه آنها چس باشند و خودشان را خفن فرض کنند دیگر  دریابیدنشان در حیطه ی وظایف من نیست. من آدمهایی را وارد زندگی ام کردم و دوستشان دارم چون گزینش شده هستند و می توانم در مواقع لازم رویشان حساب کنم.

دوست دارم شیرگونه دوستی کنم,

کفتار بودن برای هرچیزی مضحک است. حتی برای محبت....




  • آنای خیابان وانیلا

دخترم, دلخوشی باباس همیشه..

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ

دیروز امتحان مدیریت پروژه داشتم و قد آنِ خر هم چیزی بارم نبود,

یعنی یک مقداری که درس خوانده بودم, اما از آنجایی که بسیااار سخت و طاقت فرسا بود و مطالبش از آن دسته بود که حس کرده بودم به من ارتباطی ندارد, من بابش خیلی زحمتی به خودم نداده بودم و در حد همان 10 یک چیزهایی ردیف کردم.

بماند که بعدا فهمیدم امتحان از 15 نمره بوده و امتحان هم بشدت سخت بود و در نتیجه... آخ.


بگذریم.

دیروز پدر بسیار مهربان (تر!) شده بود و صبح کله ی سحر گیر داده بود که من را می برد و می گذارد جلوی در دانشگاه.

گفتم بی خیال. 

اینهمه راه.

 خلاصه از او اصرار و از من انکار.  و بالعکس.

در آخر هم مثل همیشه پیروز شد و من سوار ماشین نوک مدادی ش شدم و باهم سرازیر شدیم به سمت تهِ تهران.

که ما حرفهای زشتی راجبش می زنیم و اصلا دلم نمی خواهد جایی نوشته شوند و کسی بخواندشان.


در راه کلی قربان صدقه ی قد و بالا و مرام و اینهای پدر میرفتم و از هردو کلمه م سه تا بهترین بابای دنیا بیرون میزد.

واقعا فکر می کردم بخاطر من اینهمه راه را دارد رانندگی می کند و وقت و بنزینش میرود اما وقتی جلوی یکی از ایستگاه های متروی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و خواست که پیاده بشوم فهمیدم قضیه از چه قرار است.

می خواست برود بهشت زهرا.


بعدا مامان کل داستان را تعریف کرد.

پسر یکی از دوستان بابا که آدم به شدت پولداری است مرده بود و آنروز تشییع جنازه بود.

طفلی جوان هم بود, گفته بودند که دوستانش بشوخی رویش بنزین ریخته اند و اتفاقی گر گرفته و بر اثر سوختگی 90 درصد فوت شده.

که بعدا مشخص شده با زنش دعوا کرده و جلوی چشمش روی خودش بنزین خالی کرده و فندک کشیده. و عمرن فکر نمی کرده که...


شب که بابا برگشت تعریف کرد که برای مراسم متوفی, یک باغ به چه گندگی اجاره کرده بودند و هرگونه غذایی که در مخیله ی آدم می گنجد, از انواع و اقسام کباب ها گرفته تا بوقلمون درسته و زبان گاو و ماهی شکم پر و خلاصه همه چیز برای مهمانان تدارک دیده بودند. دقیقا مثل مراسم عروسی...

خب ما که بخیل نیستیم.

مالشان است اختیارش را دارند. بریزند توی جوب.

اما به این فکر کردم که این هزینه ها می توانست خرج یک چیزی بشود که ثوابش برای آن مرحوم بماند...


بعد فکر کردم که اگر من بمیرم....

آخ اصلا دلم نمی خواهد الان بمیرم و والدینم بخواهند برایم مراسم بگیرند.

یکطوری است.

فکر می کنم از دست دادن دختر خیلی وحشتناک باشد. نه اینکه چون خودم دخترم این را می گویم.

ولی پدر مادر ها یک امید و آرزوی ویژه ای برای دخترشان دارند همیشه. که فکر می کنم از بین رفتنش زخم کاری تری درشان ایجاد کند..


  • آنای خیابان وانیلا

ف هستم یک معتاد

جمعه, ۱۹ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۳۲ ق.ظ

این خیلی زشت و آبروریزی است که آدم درین سنوسال همچنان هی به بازیهای مختلف موتاد بشود.

بعد هم مادر آدم هی بگوید که وقتی هم سن او بوده بچه اش <اشاره به اوی مزبور> داشته نوشتن یاد می گرفته و چرا خجالت نمی کشد که وضع زندگی اش اینطور است و الخ.
 
بگذریم.
بازی ای که جدیدن به آن موتاد شدم یک بازی لگو طور و بسیار مسخره و شرم آور به اسم town of salem می باشد, 
که موضوعش این است که آدم یک اسمی انتخاب و وارد یک شهر می شود و بعد, به طور رندوم یک وظیفه به او می دهند.
که آن وظیفه می تواند منفی باشد, مثل یکی از اعضای مافیا یا قاتل زنجیره ای,
یا مثبت مثل پلیس یا زندان بان که وظیفه شان این است که دسته ی اول را شناسایی کنند.
یک جستر یا همان دلقک هم آن وسطها هست که وظیفه ش هم مثل خودش مسخره است.

بعد مردم شهر هر روز پای چوبه ی دار جمع می شوند و انقدر همدیگر را دار می زنند تا مافیا یا قاتل زنجیره ای پیدا بشود. اگر هم نشود یکی از آنها برنده ی بازی می شود.
یک چت هم آن پایین است که ملت سر اینکه کی قاتل است باهم بحث می کنند و کلی حال میدهد xD

خب خلاف ظاهرش شدیدا معتاد کننده ست و اگر مزه ی پیروزی مخصوصن در رول مافیا زیر زبان آدم برود هی به بهانه های مختلف میرود سر وقتش و اینها.

خلاصه که, علاوه بر ال پی این هم شده بلای جان ما و پدر عزیزتر از جان هم نمیرود اینترنت موبایلش را وصل کند که من این مودم لعنتی را جمع کنم و به این بدبختی نیوفتم :/

مثلا قرار بود تا امروز کل تری دی حجمم ساخته و رندر گرفته بشود.
و هنوز در حد کانسپچوآل دارد ته هاردم خاک می خورد :| :| :|
و اینکه,
WTF? i just noticed 
که شنبه 20/10 امتحان اول :)
بعدش هم که ریاضی :)

May God Rest My Soul :((((((
  • آنای خیابان وانیلا

جاناتان، مرغ دریایی

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ

*بهشت یک مکان نیست.

یک زمان هم نیست.

بهشت یعنی کامل شدن...



*تو این  آزادی را داری که خودت باشی.

خویشتن واقعی ات همین جا و همین حالاست

و هیچ چیز نمی تواند راه تو را سد کند...


  • آنای خیابان وانیلا

nights in white satin

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۳۶ ق.ظ

باز هم نصفه شب و صدای جیرجیرکا و جاروی رفتگر..


من آرامش این شب های لعنتی را با هیچ چیزی در دنیا عوض نمی کنم :)

  • آنای خیابان وانیلا