-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

دخترم, دلخوشی باباس همیشه..

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ

دیروز امتحان مدیریت پروژه داشتم و قد آنِ خر هم چیزی بارم نبود,

یعنی یک مقداری که درس خوانده بودم, اما از آنجایی که بسیااار سخت و طاقت فرسا بود و مطالبش از آن دسته بود که حس کرده بودم به من ارتباطی ندارد, من بابش خیلی زحمتی به خودم نداده بودم و در حد همان 10 یک چیزهایی ردیف کردم.

بماند که بعدا فهمیدم امتحان از 15 نمره بوده و امتحان هم بشدت سخت بود و در نتیجه... آخ.


بگذریم.

دیروز پدر بسیار مهربان (تر!) شده بود و صبح کله ی سحر گیر داده بود که من را می برد و می گذارد جلوی در دانشگاه.

گفتم بی خیال. 

اینهمه راه.

 خلاصه از او اصرار و از من انکار.  و بالعکس.

در آخر هم مثل همیشه پیروز شد و من سوار ماشین نوک مدادی ش شدم و باهم سرازیر شدیم به سمت تهِ تهران.

که ما حرفهای زشتی راجبش می زنیم و اصلا دلم نمی خواهد جایی نوشته شوند و کسی بخواندشان.


در راه کلی قربان صدقه ی قد و بالا و مرام و اینهای پدر میرفتم و از هردو کلمه م سه تا بهترین بابای دنیا بیرون میزد.

واقعا فکر می کردم بخاطر من اینهمه راه را دارد رانندگی می کند و وقت و بنزینش میرود اما وقتی جلوی یکی از ایستگاه های متروی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و خواست که پیاده بشوم فهمیدم قضیه از چه قرار است.

می خواست برود بهشت زهرا.


بعدا مامان کل داستان را تعریف کرد.

پسر یکی از دوستان بابا که آدم به شدت پولداری است مرده بود و آنروز تشییع جنازه بود.

طفلی جوان هم بود, گفته بودند که دوستانش بشوخی رویش بنزین ریخته اند و اتفاقی گر گرفته و بر اثر سوختگی 90 درصد فوت شده.

که بعدا مشخص شده با زنش دعوا کرده و جلوی چشمش روی خودش بنزین خالی کرده و فندک کشیده. و عمرن فکر نمی کرده که...


شب که بابا برگشت تعریف کرد که برای مراسم متوفی, یک باغ به چه گندگی اجاره کرده بودند و هرگونه غذایی که در مخیله ی آدم می گنجد, از انواع و اقسام کباب ها گرفته تا بوقلمون درسته و زبان گاو و ماهی شکم پر و خلاصه همه چیز برای مهمانان تدارک دیده بودند. دقیقا مثل مراسم عروسی...

خب ما که بخیل نیستیم.

مالشان است اختیارش را دارند. بریزند توی جوب.

اما به این فکر کردم که این هزینه ها می توانست خرج یک چیزی بشود که ثوابش برای آن مرحوم بماند...


بعد فکر کردم که اگر من بمیرم....

آخ اصلا دلم نمی خواهد الان بمیرم و والدینم بخواهند برایم مراسم بگیرند.

یکطوری است.

فکر می کنم از دست دادن دختر خیلی وحشتناک باشد. نه اینکه چون خودم دخترم این را می گویم.

ولی پدر مادر ها یک امید و آرزوی ویژه ای برای دخترشان دارند همیشه. که فکر می کنم از بین رفتنش زخم کاری تری درشان ایجاد کند..


  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">