-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

رویاهای برباد رفته

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ق.ظ

چشمانم را بستم و آرزو کردم همان جای همیشگی گیرم بیاید. 

همان صندلی گوشه چسبیده به شیشه‌ی جا کلّه ای که آدم می تواند به آن تکیه بدهد.

در باز شد، خالی بود. جهیدم و تسخیرش کردم،  سرمست از این پیروزمندی دفترچه و راپیدم را از کیف بیرون آوردم  و مشغول تکمیل گل و بته های نیمه کاره شدم. طبق معمول سنگینی نگاه چند نفر را روی حرکت دستم حس کردم و خانمی که کنارم نشسته بود پرسید: اینها چی هستند؟

کمی برایش توضیح دادم و ایستگاه بعد، پسرک معلولی با کیسه ی مشکی بزرگ وارد واگن شد و شروع به تبلیغ جنسهایش کرد.  چشم گرداند به دنبال مشتری و بعد نگاهش روی من که باز کشیدن را از سرگرفته بودم ثابت ماند.

به آرامی به سمتم آمد و چشمانش را به خطوط مشکی روی کاغذ گراف دوخت، و بعد از چند دقیقه گفت، چقدر جالبند، می شود باقی طرح هایتان را هم ببینم؟ 

دفتر را به دستش دادم و او با ذوق تمامشان را بررسی کرد. بعد به راپید توی دستم نگاه کرد و اسمش را پرسید، و توضیح داد که شاید بعدا باهم همکار شویم. راپید را توی دستش گرفت و با دقت نگاه کرد و زیر لب تکرار کرد: راپید. انگار که بخواهد نام و فرم آثر هنری خیلی مهمی را به یاد بسپارد. باز به سراغ بررسی نقاشی ها رفت و در آخر با لحن مظلومانه ای پرسید، می شود یکی از اینها را به من بدهید؟


آن زمان ها من طرحها را با پترنهای ریز و مختلف متمایز می کردم و هرکدامشان وقت زیادی از من گرفته بود، بنابراین وقتی پسر این درخواست را کرد کمی مکث کردم و قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت لازم نیست. و تشکر کرد و به سختی به سمت دیگر قطار رفت.

حس خیلی بدی داشتم. حس می کردم حتی دفترم هم از من عصبانی است. مگر یک تکه کاغذ چه ارزشی داشت؟

نمی خواستم حسی که داشتم از سر دلسوزی باشد، چون دلسوزی اول از همه برای خود آدم حس حقارت به همراه دارد و اینکه مگر او چی از من کمتر دارد که باید برایش دل بسوزانم؟ اینکه من در شرایطی بودم که توانسته ام علاقه ام را دنبال کنم من را نسبت به هیچ کسی برتری نمی دهد.

 درواقع دلم میخواست خوشحالش کنم، دلم می خواست حتی ذره ای هم شده در روزش حس خوب باقی بگذارم و در نهایت تصمیم گرفتم کل دفترچه ام را با راپید نویی که خریده بودم به او بدهم. آن طرح ها را هم که توی ذهنم دارم،  می توانم از نو توی یک دفتر دیگر بکشم.

همینطور که داشتم فکر می‌کردم که چطور بدون اینکه حس بدی به او دست بدهد این کار را انجام بدهم ، قطار متوقف شده و پسر از در آنسوی واگن خارج شد؛ و من دیگر هرگز او را ندیدم...


به این فکر کردم که چقدر نسبت زمان به تصمیمهایی که باید بگیریم کم است.

آنقدر کم که تقسیماتش ناعادلانه می شود و در همان چند ثانیه تعلل، ناخواسته دل یک انسان شریف و زحمتکش می شکند، کسی که شاید من برایش وسیله یا نشانه ای بودم اما نتوانستم درست از پس نقشم بربیایم....

این اتفاق گذشت و شاید خیلی هم تقصیر من نبود، اما یادم داد که باید بیشتر حواسم را جمع کنم. غلبه بر زمان شاید کار آسانی نباشد اما غیر ممکن هم نیست.

و کاش من هم روزی نمره ی قبولی بگیرم..

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۶)

  • احسان خواجه مرادی
  • سلام
    زمان رو واقعا باید مراعات کرد چون به هیچ وجه زمان ما رو مراعات نمیکنه
    پاسخ:
    هوم دقیقا
    «یادم داد که باید بیشتر حواسم را جمع کنم»؛
    همین جمله یعنی اون اتفاقی که باید میفتاده، افتاده...
    پاسخ:
    ایشالا :)
  • نفس نقره ای
  • منم یه بار یه همچین چیزی؛ مشابهش رو، تجربه کردم! دو سال پیش! تا یک ماه مغزم سرزنشم میکرد که چرا اینجوری شد! و هنوز هم نمیتونم فراموشش کنم :|
    پاسخ:
    بعد آدم فک میکنه که خب شاید باید همینطور میشد! ایت منت تو بی!
    ولی بازم خودشو سرزنش میکنه..
    باید زمان بگذره و از این رویدادها پیش بیاد که آدم چیز یاد بگیره. مهم اینه که شما تغییر کردی. همه ما چیزهای جدیدی یاد می گیرم و شخصیت مون آروم آروم تغییر میکنه، هیشکی اون آدم چندین سال پیش نیست ولی خوش به حال کسی که تغییرات مثبتی رو تجربه کرده باشه. آدم بهتری شده باشه. 
    پاسخ:
    اوهوم امیدوارم واقعا اینطور شده باشه
  • مجتبی و‏او
  • اولا چه کار جذابی. من همیشه نقاش ها و طراح ها واسه م معمان. واقعا همیشه با خودم فکر می کنم نعمت یعنی این. نه که نعمت های دیگه هم وجود نداشته باشن توی زندگی همه. اما این یکی قشنگ قلپی تو زندگیه، حسش می کنی. :)
    همیشه با خودم میگم اینا یه جورایی انسان های قدرتمند ترین. درصورتیکه میدونم نیستم. عمه ی خودم نقاشی های خیلی خیلی خوبی میکشه اگرچه کارش آماتوریه(غیرحرفه ای) و خودش هم خیلی میگه من کارم خوب نیست و من هیچی بلد نیستم(اگر خواستید یکی از کاراشو عکس میگیرم نشونتون میدم که توی اتاق پذیراییشون زده. حضرت مریمه خیلی زیباست).
    اما درباره ی کاری که با اون پسر کردید. بنظرم اشتباه نکردید. بنظر من اگر انسان می خواد درگیر دلسوزی برای دیگران نباشه(از بعد منفی که خودتونم گفتید) باید همیشه آگاه باشه که بین دو چیز فقط میتونه انتخاب انجام بده و راه دیگه ای جلوی پاش نیست. یکی بیخیال دادن. یکی dwell on کردن.
    وقتی میگم بیخیال دادن یعنی واقعا بیخیال دادنها! یعنی یه قدرتی که آدم یه چیز ارزشمند رو در قبال یک بی نهایتی مثل حس دوستی و عشق واقعا توی یک آن صفر کنه. دقت کنید. صفر نبینه! "واقعا صفر کنه!".
    یادمه یه بار یه مقاله از محمدرضا شعبانعلی خوندم درباره اینکه کمک های ما به دیگران ته تهش فقط بخاطر دادن حس خوب به خودمونه(برداشت من)، اما من زیرش واسه ش نوشتم ««گاهی»» اگر به کسی که به دیگران کمک می کنه اینو بگی اون همون لحظه تا اعماق وجودش از این بابت دل نگران و دودل غمناک میشه که این خودش یعنی اون فرد چنان هدفی رو حتی در ضمیر ناخودآگاهش هم نداشته.(کاری ندارم به افرادی که واقعا قضیه شون همینه. یعنی دویست تومن به یه نفر میده تا سه روز شاده و احساس انسانیت و عشق و اینا میکنه. خخ. دارم کلی میگم).
    درواقع من معتقدم همینی که ما خیال کنیم با دادن چیزی به دیگران واسه شون دلسوزی می کنیم خودش یعنی اینکه اون چیزها رو از حس عشق به اون افراد ارزشمندتر می دونیم.(عشق انسانی نه عشق زن و مردی.)
    پاسخ:
    منم نقاشی بلد نیستم، این طرحها رو هم صرفا برای تخلیه روانی میکشم. واااقعا آرومم میکنه خط کشیدن.

    واقعا نمیشه منکر این شد که خوشحال کردن یه نفر، خود آدمو هم خوشحال میکنه.
    مخصوصا اینکه جلوی چشم آدم هم خوشحال شه طرف. نه که صرفا برای اینکه آدم حس کنه آدم بهتریه، همون دیدن خوشحالیه کلی می ارزه و روز آدم رو میسازه.
    یه انرژی خاصی داره باهم خوشحال بودن

  • زهرا یگانه
  • آخ! اسمشون رو گذاشتم مدیریت ِ لحظه های حساس! از همین نوع که لحظه ای بیش نیستن و حتی فرصت دو دوتا کردن هم نداری.. حتی براش یک دوره در دفترچه م گذاشته م.. بلکه در ناخودآگاهم ثبت بشه و واکنش های بهتر و دلخواه تری نشون بده!
    پاسخ:
    کار درستی می کنی....باید ناخوداگاه رو تربیت کرد
    مرسی ک گفتی شاید منم همچین کاری کنم
    فرصت های زیادی رو در زندگی به خاطر دودلی از دست می دیم
    فرصت شاد کردن دل یک کودک شاید فقط یک تلنگر باشد :/
    پاسخ:
    کودک البته نبود خیلی :/

  • فاطیما کیان
  • پستت چه حس خاصی داشت , داشتم خودم رو اونجا تصور میکردم و احساست رو  لمس میکردم , اینطوری بهش نگاه کن که تو یک جرقه برای اون شدی تا چیزی رو که طالبش هست خودش یه روزی با دست های خودش وقت بذاره و بکشه , انسان برای دست نیافتی ها بیشتر میجنگه و تو این فرصت رو بهش دادی آناهیتا جان :)
    پاسخ:
    امیدوارم واقعا اینطوری بوده باشه..
  • الهه سالاری
  • زمان همه ی موضوعیه ک آدم درگیرشه
    پاسخ:
    اوهوم..
     این پستت منو یاد اتفاقی که واسه یکی از دوستام افتاد انداخت:
    یه بار دوستمم عریف می کرد توی سوپرمارکت که بوده که یه دختر کوچیک که سر و وضعشم کمی نامرتب بوده اومده و مدام از فروشنده قیمت هرچیزی رو می پرسیده!! دوستم می گفت حس کردم پولش کمه برای همبن ازش سوال کردم: من می تونم برات یه چیزی بخرم ؟ می گفت سریع دختربچهه با اینکه بهش میخورد فقط ۶یا ۷ سالش باشه هزار تومنی توی دستشو گرفت طرفم و محکم گفت نه خودم پول دارم!! 
    دوستم می گفت خیلی ناراحت شدم که غرورشو شکوندم!! و اصلا همچین حرفی بهش زدم!! 
    و بعدش می گفت کلی هم به خودم چیز گفتم که چرا اصلا به عقلم نرسید که  از اول با خود فروشنده هماهنگ نکردم که مثلا من بدون اینکه دختر بفهمه پول خوراکی هارو بدم و دختر همون هزار تومن رو فقط بده!! خیلی افسوسشو می خورد!!

    حالا کاش اون پسر تونسته باشه خودش کار طرح زدن رو شروع کرده باشه:) ولی کار تو هم باعث شد حداقل باهاش آشنا شد ^__^
    پاسخ:
    اخی.. بچه
    یادمه منم یبار خییلی بچه که بودم یه اسکناس 20 تومنی برداشتم رفتم توی بقالی، گیییر دادم که یه ساندیس بده. یارو هی می گف نمیشه میگفتم به اندازه ای که میشه بده :))

    +واقعا اینکه چجوری میشه تو این شرایط به یکی کمک کرد که ناراحتش نکنه خیلی مهمه

    +کاش!
    انشالله که اون بچه هم برای خودش چیزی بشه و جرقه اش هم شما بوده باشید 
    راستی این اهنگایی که تو کانالتون میذارید واقعا محشره. این اخری که گذاشتید رو من چند ساعته گذاشتم رو ریپیت حس عجیبی داره

    پاسخ:
    بچه نبود، ریش سیبیل داشت :/
    و اینکه این اتفاق حدقل برای دو سال پیشه، منم امیدوارم تا الان چیزی شده باشه

    ممنون.. اونو منم خیلی دوس دارم غم خاصی داره
  • سپیده برون
  • آنا این اتفاق یکبارم برای من افتاد. سر امتحان ایین نامه به خودم گفتم اگه قبول شم میرم دوتا ساندویچ گنده میخرم واسه خودم. قبول شدم. خریدم. خیلی خوشحال داشتم از خیابون میگذشتم که یه خانوم خیلی غمگینی از روبرو که می اومد نگاهش به پلاستیک من افتاد. هر لحظه میخواستم دست کنم توی پلاستیکمو یه دونه از ساندویچامو بهش بدم. اما خجالت کشیدم. یخورده هم ترسیدم از واکنشش. تا سر کوچه داشتم فکر میکردم به چه بهانه ای برگردم و یه دونه بهش بدم که یه دفعه به سرم زد بگم اینارو خریدم که جشن بگیرم اما کسی نیست. دوست دارم خوشحالیمو باش شریک شم. اما دیرشده بود..
    پاسخ:
    وای کاش میشد... چقددددر لذت داره این شریک شدنای یهویی...

    البته واقعا ممکنه واکنششون متفاوت باشه و ناراحت شن، اونجوری آدم خیلیی بیشتر خجالتزده میشه و خودش رو سرزنش میکنه:(
    حیف.. حتما قسمت نبوده.

    اون صندلی آخریه چی داره که همه انقدر عاشقشن :))
    پاسخ:
    خستگی در کنه اصن :))

    +اگه اونجا همه لول بالا نبودن اینطور برداشت میکردم ک باز ایرانیا ریختن یه جایی و الکی اکانت ساختن تا صرفا همچین کامنتی بذارن :)))
    تو چیزی مهم تر از طرح بهش دادی، انگیزه دادی و تبدیل شدی به یک عنصر الهام بخش، بنظر من این مهم تر بوده...
    پاسخ:
    امیدوارم وااقعا اینطور باشه.. 
    خوبیش اینه که هر دوتون یه چیزی یاد گرفتید. سرگرمی منم نقش کشیدنه.
    پاسخ:
    اوهوم :)
    حدا خیلی از آدم توقع داره:|
    هم سریع باشی، هم درست تصمیم بگیری، هم درست اجراش کنی، چه خبره خب:))
    آزمون عتمل هوشمند آلن تورینگم انقد سخت گیر نیست:))
    پاسخ:
    یه فیلمی بود که اسمش یادم نیس، و یه یارویی توش بود که اسم اونم یادم نیس.
    فقط یادمه یه دیالوگی داشت که موقع بسکتبال بازی کردن می گف: سرعت، تکنیک، دقت عمل! watch and learn bro

    فککنم از ما هم همچین انتظاری میره
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">