-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

دستخط

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ب.ظ

دوم دبستان که بودم، مادر برایم یک دفتر خاطرات خرید که آخر سال به مدرسه ببرم تا معلممان برایم چیزی به یادگار بنویسد.

دفتر، طبق مد دفتر خاطرات های آن زمان جلد سخت بود و طرح روی جلدش یک موج دریا بود و یک چشم شهلا و آن بالا با خط خوش  نوشته بود: دفتر خاطرات


من صفحه ی اولش را باز کرده بودم و با خط خرچنگ قورباغه ی خودم چیزهایی برای معلم دوم دبستانم_ خانم عفوی_ نوشته بودم، که چقدر صبور و مهربان بوده و چه و چه، در آخر هم چیزی کشیده بودم که مثلا امضا بود و برایش برده بودم تا بخواند و او هم چیزی برای من بنویسد.

و سالهای بعد هم این داستان ادامه داشت. 

من روی صفحه ی سمت راست متنی می نوشتم و دفتر را به معلمم می دادم، او هم با خواندنش لبخندی به لبش می آمد و روی صفحه ی سمت چپ چند خط برایم می نوشت.

اما دوران راهنمایی که تعداد معلم ها زیاد شده بود، من بخش اول را فاکتور می گرفتم و فقط از آنها می خواستم که برایم یادگاری بنویسند. و دوره ی دبیرستان، حتی همین هم به حیطه ی فراموشی سپرده شد و دفتر بیچاره سالهای سال گوشه ی کمد ماند و خاک خورد.

آنقدر که دیگر هیچ معلمی نبود که بخواهد یادگار بنویسد، و حتی هیچ استادی.

و حالا دفتر خاطرات جلد سخت گلبهی ام، به اندازه ی تمام آنهایی که باید مینوشتند و ننوشتند صفحه ی سفید دارد... پر از جای خالی برای خاطراتی که باید گفته می شدند، حس هایی که باید نوشته می شدند و دستخط ها و امضاهایی که باید به یادگار می ماندند..



+خاطره پیرو این پست و عکس مربوطه



+این پست قرار بود در روز معلم منتشر بشود، که به دلایلی نشد. احتمالا بعد از مدتی به تاریخ 12 اردیبهشت انتقال پیدا کند
  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۷)

زیبا و خوب بود :)
پاسخ:
ممنونم :)
شایدم روز معلم بیاد امروز:)
پاسخ:
شاید :دی
البته هفته ش هم تموم شده دیگه :))
منم یه همچین دفتری داشتم، با جلد سبز و قفل! 
هنوز یه سری جمله هاشون یادمه... تا راهنمایی هم بیشتر کشیده نشدو بدترین قسمت ماجرا میدونی چیه؟ نمیدونم کجاست! گمش کردم و چقدر دوست داشتم میبودش .. 

+مال من هم کلی صفحه ی سفیدش موند که موند
پاسخ:
اخ نه... 
ما تو مدرسه به همدیگه م دفتر میدادیم. چقدر بازار این چیزا داغ میشد اواخر سال..
آنا جان، یه چندتا عکس از دفتر گلبهیت میزاشتی خوب..:)

+قدیم ترها چه دلخوشی هایی داشتیم ..واسمون این جور کارها یه دنیا بزرگ و معنی دار بود و مدتها تو کیفش بودیم و پیگیر بودیم که با مراعات تمام آداب انجامشون بدیم..
روز به روز که بزرگتر شدیم انگار که واقعیت های بزرگتری پیش چشممون روشن شده باشه دیگه به راحتی دلمون خوش نمیشه..
این ها را خواستم پست کنم ولی دیدم درد گفتنش زیاده برام..

بچه بودم بادباکای رنگی دلخوشی هر روز و هر شبم بود..خبر نداشتم از دل آدما ..چه بی بهونه خنده رو لبم بود..
پاسخ:
تو انباریه :( شاید سال دیگه بذارم :))

اوهوم... عکس برگردونا و برچسبای کارتونی رو بگو.. با عشق کلکسیونشونو جممع می کردیم و مرتب میچیدیمشون :))
سوم راهنمایی که بودم منم همین کارو کردم، به همه معلما و ناظم و مدیرمون دادم، آخرین نفر معلم پرورشی‌مون بود که دبیر قرآن ما هم بود؛ دفترم رو گرفت برد توی دفترش و یه ربع نوشتنش طول کشید، وقتی متنشو خوندم، آخرش نوشته بود: ...«و اون روزی که امتحان قرائت داشتید، قبلش برات دعا کردم که موقع خوندن اذیت نشی و وقتی که داشتی می‌خوندی وسطاش اشکم اومد و توی دلم گفتم خدایا شکرت»...
پاسخ:
آخی... چقدر خوب ک خاطره نوشته..
دقیقا گاهی اوقات یه چیزایی مینوشتن که هیچوقت به زبون نیوورده بودن و آدم هیچوقت فکرشو نمیکرده،
مثلا من فکر میکردم یه معلمی لجه باهام، اما انقدر چیزای خوب و مهربون برام نوشته بود ک از خودم خجالت کشیدم بابت تصورم :/
خیلی زیبا نوشتین ها ...
رفتم تو حس ...
مرسی ...
:)
پاسخ:
ممنونم :)
خیلی قشنگ بود... 
پاسخ:
ممنون :)
  • عاشق بارون ...
  • خیلی وقته سری به اون دفتر خاطرات نزدم! :) احتمالاً تا پیش دانشگاهی هم چند خطی از معلم هایی که دوستشون داشتم، دارم یادگاری!
    + من عاشق این ابرِ و این قطره ها هستم اصلاً! ^_^
    پاسخ:
    چقدر خوب... 
    من ازون سالا هیچی ندارم :(

    +قابل شمارو ندارن :))
    آخ این دفترا!!! 
    +دل من طاقت دوری ندارد و این حرفا!!!!
    پاسخ:
    گل سرخ و سفید و ارغوانی
    فراموشم نکن تا میتوانی :|

    :|:|:| :))))
    کلا خاطره نویسی و یادگاری نویسی یه جایی فراموش میشه و خوب نیست که فراموش میشه
    پاسخ:
    اوهوم..
    واقعا آدم گاهی اوقات احتیاج داره که به عقب برگرده و یه چیزایی رو ببینه و انرژی بگیره برای حرکت به جلو.. حتی اگه درحد یه لبخند زدن باشه
  • می نویسم از خودم
  • :)
    پاسخ:
    ^_^
    اتفاقا همین امروز بعد از چند سال سر زدم به اون دفترچه خاطرات قدیمی , چه حسایی که زنده شد...

    بچه که بودم از دفترچه خاطرات خوشم نمیومد به اسرار بچه ها دفتر خاطرات خریدم 
    پاسخ:
    اخی... خیلی حس عجیب خوبیه

    +من ولی عشق دفتر خاطرات بودم :| خودم به تنهایی چندین تا دفتر پر کردم از وقایع نویسی و اینا :/ البته همشون رو نگه نداشتم اونارو..

    چه حس خوبی داشت وقتی معلما یه چیزایی برات مینوشتن که هیچوقت نسبت بهت به زبون نیاورده بودن،
    خصوصا معلمهایی که دوسشون داشتم اولش برام مینوشتن دخترم:)
    پاسخ:
    اوهوم دقیقا...
  • پریســـآتیـــــس : )
  • منم داشتم .. ولی فکر کنم انداختمش دور ...
    پاسخ:
    چرا :/
    چه خاطره دوست داشتنی ای هست، وقتی آدم به دفترش نگاه می کنه :)
    پاسخ:
    اوهوم خیلی :)
    خیلی خوشگل به تحریر در آوردیش
    واقعا حس خوبی توش جریان داشت :)
    پاسخ:
    ممنون :)
  • کلنگ همساده پسر
  • از این دفترها داشته ام اما واقعا چقدر داخل آن ها نوشته ام! حالا که فکرش را می کنم اگر تا حالا آن ها را برای خودم می نوشتم یک کتابی چیزی را پر می کرد!
    پاسخ:
    من اونایی ک برای خودم نوشتم رو انداختم دور :/
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">