جادهی 59
پردهی سماقیرنگ مینیبوس قدیمی را کنار زدم،
و به منظرهی آشنایی نگاه کردم که روزهای زیادی از چندسال اخیرزندگیام،جلوی چشمم میآمده و میرفته. روزهایی که درشان غمگین بودم. خوشحال بودم. استرسناک یا بی خیال بودم و این منظره همیشه همینطور سرد و بی روح و بی تغییر سرجای خودش بوده و هست.
رانندهی سپیدموی مینیبوس, شباهت زیادی به ارنست همینگوی داشت. 80 ساله به نظر میآمد و میشد حدس زد که دوران جوانیاش خوش قیافه بوده. به این فکر کردم که چند سال از عمرش را در این راهها گذرانده؟ خیره به این راه ها؟ شاید هم زندگی شگفتانگیزی را پشت سر گذاشتهباشد و به دلایل دیگری که شاید در مخیلهی من هم نگنجد الان اینجاست.
تانوس پترلیس داشت به یونانی چیزهایی را توی گوشم میگفت که نمیفهمیدم و دوست هم نداشتم که بفهمم. دلم میخواست فقط از موسیقی لذت ببرم و فکر کنم الان دارد چیزهای قشنگ و امیدوار کنندهای میگوید.
اما بعد فکر کردم که یکی از کلمههایی که دارد تکرار می کند را میفهمم. اونیرو*_به معنی رویا_ را.
چشمانم را بستم و به این فکر کردم که چقدر دلم میخواست الان بجای نشستن روی صندلی این مینیبوس کهنه و خیره شدن به این برهوت آشنا, روی صندلی ماشینی نشستهبودم که داشت هوای مه آلود جاده چالوس را میشکافت.
به این فکر کردم می شود این روزهایی که گاهی اوقات بهجای بالش، لپتاپ زیر سرم می ماند زودتر تمام شوند؟ اصلا تمام هم میشوند؟
در واقع، قرار است چارشنبهی همین هفته تمام شوند و قرار است من دیگر این مسیر منحوس را نبینم..
به این فکر کردم که سه سال پیش در شرایط مشابه, غصه ام گرفته بود.
هنوز تمام نشده، دلم برای خیلی چیزها تنگ شدهبود.
اما حالا...
حسی دارم شبیه عطسه.
انگار قرار است از شر یک چیز مزاحم بلاخره خلاص بشوم و بتوانم بعد از مدتها، یک نفس راحت بکشم.
خوشحالم.
استرسناک و وحشتزده, اما خوشحالم.
برایم دعا کنید.
دعا کنید که به خیر بگذرد....
Όνειρο
- ۹۴/۱۱/۲۴