-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

پادشاه صندلی های قرمز

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۲ ب.ظ

بچه ی کوچک، داشت با ذوق و شوق برای مادر بزرگش تعریف می  کرد که دفعه ی پیش در همین ایستگاه جیش کرده و بعد به جایی که با دست نشان داده بود دوید و برای تاکید بر گفته اش, پایش را محکم روی جای مورد نظر کوبید و گفت اینجا.

تقریبا سه ساله بود و از خوشحالی می درخشید.

مادر و مادر بزرگش انگار که بچه کار خوب و هیجان انگیزی انجام داده باشد چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


بعد بچه با پولیور خاکستری کلاهدار که روی هر کدم از شانه هایش یک ستاره ی سفید بود سعی کرد که از یکی از صندلی های پلاستیکی ایستگاه بالا برود و با همان لبخند بزرگ, روش صندلی ایستاد و گفت من پادشاه صندلی های قرمزم!

مادر و مادر بزرگش باز چیزهایی گفتند ک شبیه قربان صدقه بود  و خندیدند.


من به ریل خیره شدم و به چیزهایی فکر کردم.

بعد یادم آمد چند سال پیش در همین ایستگاه، قسمت پشتی گوشی طلایی ام افتاده بود زیر ریل و مامور ایستگاه کمکی در قبال بیرون آوردنش نکرده بود.

به قیافه ی خسته ی خودم در آینه ی ایستگاه نگاه کردم و یک لحظه دلم خواست جای آن تکه حلبی طلایی می بودم.

هنوز صدای جیغ های خوشحال بچه می آمد و صدای بدو بدو های پر سر و صدایش روی سنگها ایستگاه را پر کرده بود. دقیقه ای بعد، مار پر شتاب فلزی با سروصدای فراوان وارد ایستگاه شد، و بچه و خانواده اش را در خود جا داد.

من به سمت صندلی ها رفتم و درست در کنار صندلی متبرکی نشستم که دقایقی پیش, پادشاه صندلی های قرمز روی آن ایستاده بود..


  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۳)

دنیای بچه ها پر از معصومیت و بی خیالیه..کاش بزرگ نمیشدیم..
پاسخ:
نمیدونم..
بچه بودنم مشکلات خاص خودشو داره :))
چقدر خسته :|
خسته نباشی
پاسخ:
ممنون :)
دنیای بچه ها چه ساده و خوشرنگه 
پاسخ:
خیلی..
حسادت برانگیز طور
  • فاطیما کیان
  • چقدر این پستت رو دوست داشتم دختر :)
    عاشق دیدن این حس های جالب دوران کودکی بچه هام , اون واقعا پادشاه صندلی های قرمز بود 
    پاسخ:
    ممنون ^.^
    اوهوم خیلی شیرین و رها....
    گندش بزنن :|
    پاسخ:
    چیو و چرا ://
    همه میگن دنیای بچه ها قشنگه
    ولی همه مون تجربه کردیم که از دید خودشون ابدا اینطور نیست
    خیلی هم زجرآوره :/
    پاسخ:
    هرکی تو هر سنی ک هست فکر میکنه مشکلاتش بزرگترینن..
    ینی چهره ی خسته ات رو کاملن تونستم جلوی چشمام ببینم آنا


    یاد قیافه ی خودم بعد از دوروز نخوابیدن سر ماکت اخریه افتادم :/ ینی وقتی داشتم میرفتم خونه معلوم نبود کی داشت رانندگی میکرد :))

    پاسخ:
    بعد فک کن درس و کار و زندگی همه باهم قاطی شه..
    یادم نمیاد آخرین بار کی درست حسابی خوابیدم اصن :\
    چه شاه خوبی :-)
    پاسخ:
    :)
  • نفس نقره ای
  • چه بچه ی نازی ^_^
    پاسخ:
    ^_^
    چه روزانه نویسی صریح وجذابی...پادشاه صندلی ها...دنیای بچه ها با دنیای بی تفاوت آدمها هرروز ترکیب میشه و عجب بی تناسبه این ترکیب...
    پاسخ:
    ممنون :)

    اوهوم... بچه حتی تفاوت سنگای کف هم براش جالب بود و مدام از مامانش سوال می کرد ک چرا اینا رنگاهشن فرق می کنه..
    چه‌قدر شبیه فیلمای اجتماعی دهه‌ی هشتاد هالیوود بود! :|
    پاسخ:
    این تعریف بود یا نقد؟
    اگه نقد بود مثبت بود یا منفی؟
    اگر منفی بود غرض ورزانه بود یا بی غرض؟
    اگه غرض ورزانه بود دلیلش فروختن هیزم تر بود یا خوردن همبرگر؟
    اگه....
    :||||||
  • وحشی بی فقی
  • این که «یک لحظه دلم خواست جای آن تکه حلبی طلایی می بودم.» مقابل همه حس نوشته‌تون بود...

    چه‌قد خوب بود :)
    پاسخ:
    ممنونم :)
    حساب شده نوشتید.تبریک.

    پاسخ:
    مرسی ^_^
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">