-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

پاتر ترین هری

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۱۲ ق.ظ

تنها دلیلی که قسمت آخر داستان را پست نمی کنم این است که اصلا از پایان بندی شلم شوربا و سریال ایرانی طوری که چهار-پنج سال پیش برای قصه ی طفلکی ردیف کرده ام خوشم نمی آید.

آن زمان ها من یک دختر نوزده ساله ی خل و چل بودم که کلاس کنگفو می رفتم، دیوانه ی راک و متال بودم و وقت آزادم را با psp یا xbox و جناب بتمن در تیمارستان آرخام یا جناب کریس ردفیلد وسط یک جایی در آفریقا دست و پنجه نرم می کردم و کلا اگر روزانه چند هزارنفری را به طور مجازی به درک وصل نمی کردم شب خوابم نمی برد, و هیچ نظری ندارم که چطور همچین داستان عامیانه طوری را ممکن است نوشته باشم بدون اینکه کسی درش منفجر شود یا به فضا پرتاب شود یا توسط مومیایی های شش هزارساله گروگان گرفته شود.

چند روز پیش داشتم دفتر خاطراتم را شخم می زدم و به این نوشته برخوردم:


"نمیدونم چرا انقدر از موسیقی سبک کانتری بدم می اد.
و از رنگ بنفش.
و از خیاطی و گلدوزی و آشپزی و اینا. و بازیای استراتژیک و زبون ایتالیایی.
نمی دونم چجوری ملت دلشون میاد وقتشونو بذارن پای این چیزا.
اما چیزی که بیشتر از هر چیزی توی این دنیا ازش متنفرم شیره. شیر.

واقعن قدرت تحملشو ندارم..."


و فکر نمی کنم لازم به گفتن باشد که تک تک موارد بالا دراین چند سال اخیر و در حال حاضر در صدر جدول علایق بنده قرار دارند و وقتی می گویم گاهی اوقات خودم باعث وحشت خودم می شوم یعنی همین.

الان هم مشغول خاراندن کله و تصور کردن 5 سال آینده ام, در حالی که دارم کاری را که الان در حد مرگ از آن متنفرم با لذت تمام انجام می دهم و احتمالا آهنگی که درش پیتبول (یا یک کلمتریخ دیگری توی همان مایه ها!) دارد برای خودش می خواند با والیوم صد گوشم را می نوازد.

تنها چیزی که از همان زمانها بدون تغییر باقی مانده و فکر می کنم در آینده هم همچنان وبال گردنم بماند، ساعت خوابم است که با ساعت بیولوژیکی جغدها یکی است و به واسطه ی آن، لقب های نه چندان دلچسبی هم از دوستان و آشنایان دریافت کرده ام.


به روزی فکر می کنم که در دفتر شیک و با کلاسم روی صندلی چرم فلان مدل لم داده ام و برای خودم چی چی گلاسه می خورم,

بعد در دفتر باز شود و یکی از همین آشنایان، با فریاد زدن یکی از همین القاب و پرسیدن حالم, دوان دوان به سمتم می آید و من آدمهای دفتر را می بینم که به حالت اسلوموشن, از خنده منفجر می شوند و از همان دقیقه, شروع می کنند به ساختن جک هایی که من درشان نقش اصلی را ایفا می کنم و پخش کردنشان در گروههای تلگرام یا هر برنامه ای که آن زمان خیلی مد است.


ترسناک است.

می دانید, موقع فکر کردن به این چیزها، شبیه هری پاتر می شوم آن زمانی که برای اولین بار سوار آن اتوبوس عجیب غریب شد و هیچ ذهنیتی نداشت که قرار است حتی دوثانیه بعدش چه اتفاقی برایش بیوفتد...

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۰)

  • هولدن کالفیلد
  • یعنی الان قسمت آخره؟ میخوای من برات بنویسم؟ :))
    پاسخ:

    نمی دونم, داشتم فک می کردم یه قسمت دیگه م بهش اضافه کنم..

    وخ ندارم ولی :(

     

    هع خیلی دوسدارم بدونم چجوری تمومش می کنی :))

    بقیه باید از بیرون نظر بدن ما چقدر تغییر کردیم چون معمولا آدم خودش یادش نمی مونه. شما البته با دفترچه خاطرات به خودکفایی رسیدی. برای همین هم هست که جرات نمی کنم مثلا تعریف کنم که فلان دوستم از سارتر متنفر بود در حد آتیش زدن کتاباش ولی الان یکی در میون سارتر quote می کنه برات اون هم به زبون اصلی. بعدشم بگم پیف پیف عجب آدم دمدمی مزاجی چون خودمو اصلا نمی دونم چقدر تغییر کردم. خودم از این زاویه دید که نگاه می کنم یکی از بی تغییر ترین موجودات عالمم! ولی اونوریشو دیگه خدا می دونه

    به طور کل یه چیزی بابا بزرگا می گفتن قدیم ندیما که علایق آدم یه بار توی 18 سالگی یه بار توی 27 سالگی یه بارم توی 40 سالگی یهو ریست می شه (همه ی سنین حدودی) و قابل ریکاوری هم نیست. من اولا عیان و پنهان به این حرفا می خندیدم ولی این یه مورد رو کم کم دارم ایمان میارم بهش انگاری درسته!
    پاسخ:
    من خودم می فهمیدم که دارم تغییر می کنم, که البته از جهاتی لذت بخش بود چون حس می کردم دارم بزرگ می شم و اون کسی که دغدغه هاش فقط تو خودش خلاصه می شدن الان به چیزای بزرگتری فکر می کنه.

    سن ریست شدن من فرق داشت :)))
    کلا فک کنم من هر دوسه سال یبار ریست می شم :-/
    عجله نکن، در عوض خوب تمومش کن...
    پاسخ:
    چشم :))
  • نفس نقره ای
  • یعنی ممکنه منم یه روز کرفس دوست داشته باشم؟ :|
    پاسخ:
    باورت نمی شه من تا چه حد از شیر متنفر بودم.
    بوش که به دماغم می خورد تا چن روز تهوع داشتم.


    اما خب چیزایی هم هستن که قبلا دوست داشتم و الان ندارم...مثه هندونه
  • آواز در باد
  • در مورد اینکه اصن نمیتونم شیر بخورم  و در مورد ساعات خواب و بیداری  دقیقا مث شما هستم :)))) هیچ تغییری هم نکرده توی این 32 سال :))) 
    آها علاقه م به ریاضی هم فک کنم از اون چیزایی باشه که تا آخر عمر باهامه. :)))) 
    پاسخ:
    هاااع ریاضی م ازون چیزایی بود که قبلنا ازش تنفر داشتم,
    الان البته عاشقش نیستم ولی خوشم میاد ازش و یه سری از مباحثش جالبه برام..

    خیلی هم عالی، سعی کن با حوصله تمامش کنی. یک جوری  که اول به دل خودت بشینه بعد به دل خواننده ها. منتظرم بی صبرانه.
    پاسخ:
    چشم چشم سعی مو می کنم :)
  • شیمیست خط خطی
  • این سن ریست شدنه خیلی جالب بود :))
    منم نسبت به 19سالگیم زمیییین تا آسمووون عوض شدم :)
    پاسخ:
    :))
    من فک می کنم 22 سالگیم اینا ریست شده باشم. امسال هم یه دور ریست شدم 
    در حدی که انگار کوبیدم از نو ساختم :)))
    من تازه رسیدم. انصافا حال ندارم برم دنباله این پست ها رو بخونم قضیه چیه؟
    پاسخ:
    هیچی یه قضیه ای بود تموم شد رف.
    همین روزا هم اعدامش می کنن
  • مهرداد ارسنجانی
  • من مدادم رو روی دفتر خاطراتم چرخوندم و گفتم : "آبلیوی ایت" برای همین همش به فراموشی سپرده شد.
    پاسخ:
    بنظرم خوبه آدم سالی یکی دوبار, یه جمع بندی کلی از خودشو تو اون سال، یجایی بنویسه...
    طلسما همیشه هم چیز خوبی نیستن
    این چند روزه همش صحنه های مختلف هری پاتر جلو چشممن 
    خیلی جالبه
    پاسخ:
    منم گاهی اوقات صحنه های نامتعارف بعضی فیلما بدون هیچ دلیل خاصی یهو میان جلو چشمم :|
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">