-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

ملیحه

دوشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ق.ظ

فکر می کنم بار اولی بود که پا به آن شهر و آن خانه می گذاشتم.

در بدو ورود، مرغدانی کوچک گوشه ی حیاط توجه م را جلب کرد اما چون شب بود و تاریک، چیزی نمی دیدم.

بعدتر ملیحه گفت چندتا از مرغهایشان را برای عاشورا سر بریدند. همان وقتی که داشتیم توی اتاقش بازی می کردیم.

گفت که دوستشان داشته اما چون خود مرغها به او گفته بودند که می خواهند بروند برایشان گریه نمی کند.

همچنین چند تا از عروسک هایش را به من معرفی کرد و گفت که اینها شبهای محرم که همه خوابند و چراغها خاموش است دور هم جمع می شوند و گریه می کنند. گفت که یکبار صدایشان را شنیده و چندباری هم دیده که صورت یکی از عروسک هایش خیس است.

لازم به گفتن نیست که من چلمنگ هم تمام این داستان ها را باور کردم و از آن روز به بعد مثل سگ از عروسک هایم می ترسیدم. که حالا که قدرت گریه دارند شاید قدرت های دیگر هم داشته باشند و نکند یک وقت خبیث بشوند و شبانه بلایی به سرم بیاورند.... 


از آن وقت به بعد دیگر ملیحه را ندیدم، جز در یک عروسی, آن هم از دور.

چند سالی از من کوچکتر است و مادرش از اقوام مادرم است. یک خانم قد بلند که از همان بچگی از صدایش و از لبخندش خوشم می آمد. بعد از ازدواجش از تهران رفت؛ و تا به امروز هم که چهارتا بچه دارد همانجا زندگی می کنند.

ملیحه دختر بزرگش است و آن زمان ها قیافه اش شبیه عروسکی بود به اسم بنفشه که یکبار توسط مادربزرگم از مکه آورده شده بود و نسل به نسل بین دخترهای آن خانواده می چرخید .

تا همین چندسال پیش زنده و سرحال بود تا اینکه آخرین دختر عمه ام به دنیا آمد و در اولین فرصت, موهای بنفشِ بنفشه  را تماما از بیخ کند. لباسهایش پاره و کم کم دست و پایش و کله اش هم به مرور زمان ناپدید شدند و تنها چیزی که ماند خاطرش در ذهن ماهایی بود که او بزرگمان کرده بود.


چند سال پیش  مادر ملیحه تماس گرفت و گفت ملیحه می خواهد معماری بخواند, و مقادیری اطلاعات راجبش از من گرفت.

و در مهمانی قبل از سفر حج مادر, خودش و پسر کوچکش که فکر می کنم 4 سال اینطور داشت آمده بودند و من یک کتاب تست قطور و چند تا کتاب دیگر که لازمشان نداشتم، دادم که ببرد برای دخترش.

خواستم گوشه ی یکی از کتاب ها بنویسم لعنت به تو که باعث شدی من نزدیک یکسال شبها جایم را خیس کنم, ولی برو حالش را ببر. این بچه  را هم تربیت کنید که انگشت وسط ش را به مردم نمالد با ذکر اینکه "نمی دونی این ینی چی؟" و آدم اسپیچلس شود از اینکه آخر این بچه ی ذلیل مرده تا زانوی من هم نمی رسد :|

اما چیزی ننوشتم و کتابهای نازنین را تسلیم کردم که بروند و حداقل یک نفر را به آرزویش برسانند.


شاید بدترین انتقامم از او این بود که آن روز پای تلفن نگفتم به جای تلف کردن وقتش در دانشگاه, آن هم این رشته ی سخت و پرکار, 

برود سراغ یک رشته ای که در کنارش بتواند زندگی هم بکند.

گرچه آنطور که مادرش کتابهای کنکور من را توی هوا زد, به نظر نمی آید خیلی هم از انتخابش ناراضی باشد.


شاید بهتر بود برایش می نوشتم.

می نوشتم به جمع ما دیوانگان خودآزار خوش آمدی :)

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۱)

  • آواز در باد
  • به نظر من مستحق همچین انتقامی بود :)))  تو خیلی باهوشی دختر 
    پاسخ:
    واقعا..؟
    به نظر من هیچکس اونقدر گناهکار نیست که مستحق این باشه که معماری بخونه :))) 


    +لدف دارین ؛)
  • ریش قرمز (میلاد)
  • ... [گل]
    پاسخ:
    :)
    حالا من که حقیقتش جرأت ندارم رُک به بقیه بگم این رشته‌ای که من رفتم تو نرو چون فلانه و اینا (یه جورایی غیرمستقیم مصداق رطب خوردن و منع رطب کردنه) اما یه لطفی می‌تونم در حقش بکنم اونم این‌که انتظارات و رویاها و آرزوهاشو بپرسم و بهش بگم تا چه حد به واقعیت نزدیکن؛ یه مورد کنکوری همین 3-4 ماه پیش داشتم دقیقاً همین حرکتو زدم و توقعشم نداشتم برای حرفام تره هم خورد کنه اما خب خورد کرد و الانم رشته خودم داره درس می‌خونه!
    (بین خودمون باشه خودش می‌خواست یه رشته دیگه بره اما بعد حرف زدن با من کلهم نظرش تغییر کرد!)
    پاسخ:
    :)))))
    از را بدرش کردی پ ؛)

    من رشتمو دوس دارم و بنظرم واقعا قشنگه,
    اما سخته و پر از شبای بی خوابی و استرس... 
  • آواز در باد
  • آخ جوون اول شدم :))) 
    واقعا؟ یعنی اینقدر شکنجه س رشته تون ؟؟؟  :))))
    خواهش میکنم، حقیقت رو گفتم. 
    پاسخ:
    :))
    یه جورایی. 
    بعد مام خود آزاریم که ازین شکنجه ها خوشمون میاد :دی
    هاهاه... واقعا حرف بچه ها روت تاثیر میذاشت ؟
    من هیچ وقت حرف هم سنامو باور نمیکردم! 
    حقش بود بره یونی و وقت تلف کنه ؛)
    پاسخ:
    آره من خیلی خنگ بودم :(
    حتی راهنمایی م بودم یه دختره بود خیلی رمان عشقی می خوند بعد تو ذهنش کلی قصه می ساخت و میومد واسم تعریف می کرد,
    بعد من همه رو از دو باور می کردم :| :|
    چندین بار براش گریه کردم حتی :|
    چقدر خندیدم :-) 
    چه یادآورى هایى!
    ما هم چند سال پیش که پسرعموم بچه بود براش قصه ترسناک تعریف کردیم، زن عموم میگفت شبا بیدار میشه از ترس ، میگه آدما از توى تابلو نقاشى و عکس بیرون میان :-D 
    بنده خدا الان بزرگ شده، خل وضع شده :-)  حالا کى از ما انتقام بگیره...
    پاسخ:
    ای ای ای :)))))

    من داستان وحشتناک واسه کسی تعریف نکردم, اما تا دلتون بخواد بچه های فامیل رو تو اتاق و آسانسور حبس کردم XD
    مثلا وسط طبقات دکمه استاپ آسانسورو می زدیم, بعد در توییه وا می شد و آجرای بین طبقه معلوم می شد. بچه ی بدبخت انقدر گریه می کرد که جونش درمیومد :(

    نامرد من چیکارت کرده بودم که از منم انتقام گرفتی؟ :)))))

    واقعن درک می کنم این جمله رو!
    به جمع ما دیوانگان خود ازار خوش امدی!

    ما تو اون رشته قبلی فقط می خوردیم میخوابیدیم درس میخوندیم! :|

    پاسخ:
    به تو دیگه خداییش هشدار دادماااا :)))

    تازه کجاشو دیدی. شبای تحویل پروژه مونده هنوز :دی
    خوبه که خودتو راضی کردی به چنین انتقامی ... 
    اما ای کاش براش می نوشتی چقدر روزاتو الکی الکی سخت کرد و ترسوندنت تو روزای کودکی ... 
    پاسخ:
    من قصدم انتقام نبود دیگه زمونه خواست که این تبدیل بشه به انتقام :دیییی

    همه تو روزای بچگیشون ترسوندن و ترسونده شدن.
    بدون اینکه واقعا قصدشو داشته باشن.

    بنظرم بچه ها فقط می خوان داستانای تخیلی شون رو با بچه های دیگه تقسیم کنن, و گاهی اوقات نمی دونن که باعث ترس اونا می شه
    خیلی دوست داشتم این پست رو :) پر از تیکه های بانمک بود
    پاسخ:
    ممنون :)
    چه مَتِن سَختی بود. :-/
    بذا یبار دیگه از اول بخونم ببینم چی می گه! :D


    پاسخ:
    بی خیال... خودتون خوبید؟ :دی
    آخه، از مرغِ فداکار، رسیدیم به معمارِ فداکار! :D 
    گُستَره ی مفاهیم زیاد بود، رشته ی کلام رو گم کردم! :-/
    پاسخ:
    عروسک فداکار حتی!

    قصه همین است و جز این نیست برادر ؛)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">