-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

داخل پرانتز

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ق.ظ

در زدم و آرام وارد اتاق شدم.

انگار تازه ناهارش را تمام کرده بود. به حالت عمودی ریش و سبیلش را تکاند که چیزی از غذا روی صورتش نمانده باشد و با سر اشاره کرد که بروم جلو.


آقای رئیس, فربه بود و کوتاه قد به نظر می آمد.

دفعه ی قبل که به اینجا آمده بودم، چندین ماه پیش بود و شخص دیگری در این اتاق و روی این صندلی نشسته بود. حتی به جای همین خانم منشی چشم عسلی, خانمی نشسته بود بسیار قد بلند؛ که هر چند ثانیه یکبار ابروهایش را بالا می انداخت.

در تمام مدتی که من روی صندلی انتظار نشسته بودم، خانم منشی چشم عسلی داشت چیزی را تایپ می کرد, و انقدر آرام که کفرم را درآورده بود. جوری که هر پنج دقیقه یکبار یک حرف را فشار می داد.

به نظر می آمد تازه استخدام شده باشد. فکر کردم, اینکه اصلا مهم نیست. کار را آدم به مرور زمان یاد می گیرد. مهم این بود که بعد از اتمام حرف هایش به من لبخند زد و با مهربانی تعارفم کرد که بنشینم.


در اتاق آقای رئیس, من بودم که داشتم حرف می زدم و او, سرش را پایین انداخته بود و داشت یک سری برگه را مرتب می کرد و هر چند دقیقه یکبار سری هم تکان می داد به نشانه ی اینکه دارد گوش می دهد. بعد برگه ها را به کناری هل داد و سرش را بالا گرفت, و من چشمم افتاد به "آن".

تمرکزم را از دست دادم و یادم رفت که داشتم چه گفتم. اول سعی کردم نگاه نکنم  و چشمانم را به اطراف دواندم. اما مگر می شد. 

نگاهم دوباره یک راهی پیدا می کرد و می چسبید به "آن".

یک لحظه خودم را دیدم که دارم پرت و پلا می بافم و تصمیم گرفتم تا بدتر از این نشده ساکت بشوم. آخر صحبتم را یک جوری جمع کردم و ساکت ایستادم.


آقای رئیس در سکوت سر تکان داد و بعد شروع کرد به حرف زدن.

من هم سرم را به نشانه ی تایید تکان می دادم, اما در واقع تمام حواسم به آن بود و گوشهایم اصلا نمی شنید.

آقای رئیس چند لحظه مکث کرد و گفت, متوجه شدید؟

گفتم بله!

و بله را طوری گفتم که او احساس کرد سوال توهین آمیزی از من پرسیده و روی صندلی اش صاف شد.

امیدوار بودم با این حرکت مختصر, از شر "آن" خلاص بشوم و بتوانم روی باقی حرف هایش تمرکز کنم. اما زهی خیال باطل! "آن" هنوز آنجا بود...

به گفتنش فکر کردم. فکر کردم اینکه ضایع بشوم بهتر از این است که کارم عقب بیوفتد. 

پس عزمم را جزم کردم:


-"فقط.... ببخشید....

-بله؟

-اممم... جسارتا... یه دونه برنج به گونه ی راستتون چسبیده ...


و با دست به مکان دانه برنج مربوطه روی گونه ی خودم اشاره کردم..

مرد دستی به صورتش کشید و ریشش را تکاند, و بعد با حالتی بین شک و باباوری به من نگاه کرد.به این فکر کردم که اگر من هم جای او بودم نمی دانستم چه عکس العملی باید داشته باشم. 

خودش را جمع کرد و سعی کرد حرفش را ادامه بدهد.

بعد شروع کرد به نوشتن متن و آدرس روی کاغذی که جلوی دستش بود.

به کاغذ نگاه کردم.

دانه ی برنج آنجا بود...


  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۵)

معلوم شد که «یک دانه برنج» هم می‌تواند موضوعی برای خلق یک اثر شود؛ بطوریکه برای چند ثانیه هم که شده ذهن و فکر خواننده را متمرکز کند بر خودش.
هنرمندانه بود
پاسخ:
ممنون :)
برنج؟! حواس‌پرتی؟! من اگه بودم جای حواس‌پرتی، می‌خندیدم :D
پاسخ:
تصور کن طرفت یه عادم فوق جدی باشه :-/
  • شیمیست خط خطی
  • باز خوبه کارت رو راه انداخت :)
    پاسخ:
    ینی ممکن بود یه درصد بخاطر این حرف کارمو را نندازه؟ :|
    :))))))
    دمت گرم!! 
    پاسخ:
    :))
    آن بیست بار پرسیدم از خودم یعنی آن چیه؟
    چه خیالاتی کردم خخخ
    پاسخ:
    منم مرضم همین بود :))
  • فانتالیزا هویجوریان
  • :)))))))))))

    کادو داده بهت دانه ی برنج رو!!!
    پاسخ:
    نه کاغذ رو که بلن کرد برنجه افتاد رف نمی دونم کجا.
    البته ولم می کردی دنبالشو می گرفتمااا :))
    نسبت به یک موضوع خاصی که حساس باشی هی جلوی چشمات رژه میره :)
    پاسخ:
    دقیقن :|
    وای من همش فکر میکردم "آن" چی میتونه باشه؟! :)))
    خیلی جالب و جذاب بود :))
    پاسخ:
    مرسی :)
  • ماهان هاشمی
  • چه با حال بود! :))))
    پاسخ:
    :)
    اتفاقاً چون خیلی جدیه بیش‌تر می‌خندم :))
    پاسخ:
    دست از جان شسته ای آآآ :دی
    ببین واسه یه دونه «آن» ٬ چجوری مردم رو پایِ گیرنده‌هاشون در حالتِ میخکوب نگه میداریدا :))
    پاسخ:
    :)))

    فقط دلم می خواد یه پرینت از مغزاتون بگیرم ببینم فکرتون تا کجاااها رفته :)))
    گاهی وقتا چطوری اصل ِ قضیه رو فراموش می کنیم ها ! و می چسبیم به جزئیات .

    برای همه هم پیش اومده .
    پاسخ:
    چیزای نا متناسب با محیط سریعن تمرکز منو بهم میریزن :-/
  • مبهم الملوک
  • خدا نکنه ادم درگیر دانه برنج و بند کفش و خودکار افتاده زیر میز که خود اون فرد نمیدونه و ...

    جالب بود  :)
    پاسخ:
    مرسی :)
    عاشق این شخصیت پردازیتم.واقعا بین این همه وبلاگ فقط تو میتونی از یه دونه ی برنج همچین چیزی بسازی و تا آخر مخاطب و میحکوب کنی.
    حالا نمی گم تصور خودم و خیلی ها راجب "آن" چی بود چون اینجا خونواده رد میشه به قول نامجو :دی
    پاسخ:
    :))))
    مرسی :)
  • آواز در باد
  • خیلی خوب بود :) 
    پاسخ:
    مرسی :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">