-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

پیرمرد

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۵۳ ب.ظ

آن کسی که درآن ظهر پاییزی, 

لابلای  جمعیت جوشنده از در و دیوار آن راسته ی نا آشنا گم شده بود و دور خودش می چرخید,من بودم.


منی که سعی می کردم به خودم مسلط باشم و نفس های عمیق بکشم, کاری که انجامش در بین آن جمعیت خیلی خیلی سخت بود.

خودم را نفرین کردم که چرا تک و تنها بلند شده ام و آمده ام اینجا.

اما حالا که اینجا هستم پس باید انجامش می دادم. باید.

و کاغذ آدرس و کروکی را توی دستم فشار دادم..


خودم را به نزدیکترین مغازه رساندم  و کاغذ را نشانش دادم,

چیزهای نامفهوم و کمک نکننده ای گفت.

سراغ مغازه ی کناری رفتم که درش آقایی  پشت میز داشت چیزی مینوشت و کمی آن طرف تر دو تا پسر لاغر و باریک داشتند فوتبال می دیدند.  صدای  کل کلشان لابلای صدای جمعیت گم شده بود اما از قیافه شان معلوم بود که دارند برای هم خط و نشان می کشند.

از آقای پشت میز کمک خواستم و او هم با طمانینه کاغذ را نگاه کرد و سعی کرد با آرامش خاصی برایم توضیح دهد. آرامش وحشتناکش با شلوغی و هیاهوی آنجا در تضاد بود. انگار که از یک جای دیگر, مرد و میزش را کنده باشند و ناشیانه دوخته باشند به آن مغازه و آن محل..


به راهم ادامه دادم و با کمی جستجوی بیشتر, موفق شدم کاروانسرا را پیدا کنم.

البته با چیزی که تصور من بود قرنها فاصله داشت.. تقریبا هیچ چیزی از آن نمانده بود و دربین دیوارهای محدود بجا مانده, خانه ساخته بودند.

حس وطن پرستی و تاریخ دوستی ام قلمبه شد و نچ نچ کنان سری تکان دادم و برای مردمی که به تاریخ و فرهنگشان احترام نمی گذارند متاسف شدم. 

گروه مرمت آنجا نبودند اما بنچ مارک هایشان را شناختم, و حدس زدم که به زودی کارشان را شروع می کنند. همینطور مشغول بررسی مخروبه ها بودم که صدای پایی را شنیدم که داشت از پله های پشت سرم پایین می آمد. باز خودم را لعنت کردم بابت تنها آمدن. اینجور جاها همه جور آدم پیدا می شود, و اگر فردی که پشت سرم است بکشاندم یک گوشه و سرم را هم ببرد کسی خبر دار نمی شود.


اما صدای قدم ها که آنقدر ها هم محکم نبود به من جرات این را داد سرم را برگردانم.

پیرمردی بود لاغر و کمی خمیده,  کلاه کاموایی به سر داشت و کنجکاوانه و پرسشگرانه نگاهم می کرد.

پرسیدم, شما اینجا زندگی می کنید؟

سری تکان داد و به اتاقک دیوار بلوکی که روی بام کاروانسرا ساخته شده بود و یک کولر آبی به آن چسبیده بود اشاره کرد. گفتم پس حتما می داند گروه مرمت چه روز و ساعتی اینجا هستند, کار مهمی دارم.

چند دقیقه ساکت ماند. گفت فلان روز و ساعت را من دیده ام که آمده اند. بعد با نگاه ملتمسانه ای گفت, خانوم, لطفا باهاشون صحبت کنید و نذارید خونه ی من رو خراب کنن... من هیچ جایی ندارم که برم. من 40 ساله دارم اینجا زندگی می کنم و کسی کاری به کارم نداشته,, حالا....

و دولت و سیاست و اسلام را گرفت به باد نفرین و ناسزا. 


من ساکت بودم و گذاشتم هرچقدر دلش می خواهد بگوید. واقعا آدم به کسی که خانه زندگی اش را می خواهند خراب کنند چه باید بگوید؟ اصلا چه می تواند بگوید؟

اما برداشت پیرمرد از سکوت من, این بود که من شخص مهمی هستم. لحنش را نرم تر کرد و با حالتی عاجزانه از من خواست که به رئیس جمهور نامه بنویسم و وساطتش را بکنم, و ابدا هم به "من کاره ای نیستم" گفتن های من توجهی نداشت.


کم کم داشت دیرم می شد و حرفهای پیرمرد تمامی نداشت. 

گفتم باید بروم و تاکید کردم که کاری از دستم بر نمی آید,اما امیدوارم یک خانه ی خوب به او بدهند. نگاهش را به زمین دوخت و گفت, خانه ای که خودش ساخته و برایش زحمت کشیده را دوست دارد. یک لحظه از خودم متنفر شدم که چرا واقعا کاره ای نیستم و چرا این پیرمرد با این سن و سال باید خراب شدن زحماتش را به چشم ببیند و بعد آواره ی خیابان ها بشود... مطمئن بودم که هیچوقت خانه یا حتی ریالی پول به او نمی دهند چون در یک بنای تاریخی ساخت و ساز کرده و احتمالا کلی هم بر سرش منت بگذارند که خسارتی از او نمی گیرند.

در راه به این فکر کردم که این مکان اگر به دید این پیرمرد فقط یک خرابه بوده, به دید فلان سازمان هم حتما همینطور آمده که بیشتر از 35 سال همینطور رهایش کرده به امان خدا. بعد به هم گروهی هایم زنگ زدم و عاجزانه ازشان خواستم روی یک بنای دیگر کار کنیم.

وقتی دلیلش را پرسیدند, شلوغی و نا مناسب بودن محیط را بهانه کردم, 

اما واقعیت این بود که تحمل این را نداشتم که دفعه ی بعدی که به بنا سر می زنم, جای خانه ی پیرمرد را خالی ببینم...



نزدیک دو سال از این ماجرا می گذرد.
فکر می کردم آن کاروانسرا تا به الان بازسازی و تبدیل به رستوران یا هتل شده باشد, اما چندوقت پیش خبر متوقف شدن مرمت بنا را خواندم. به دلیل عدم اجرای تعهدات شهرداری....و مساله پیدا کردن میراث فرهنگی و شهرداری آن منطقه با هم..
و باز به پیرمرد بخت برگشته فکر کردم که به خاطر "هیچ" آواره و قربانی شد..
  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۸)

پیرمردِ عزیز :///
پاسخ:
:(
یاد فیلم " پ مثل پلیکان" کیمیاوی افتادم،
سید علی میرزا
ارگ طبس
بازسازی
.
.
.
پاسخ:
ندیدم فیلم رو..
مرسی بابت معرفی.. میبینم حتمن. باید خییلی قدیمی باشه
اگر شمار بیشتری از مردم، همان میزان انرژی را که برای سرزنش، گلایه و خرده گیری از دیگران بکار می برند، برای به دست گرفتن مالکیت [ =ازآنش ] زندگی شان به کار می گرفتند، تا چه اندازه زندگی شان بهتر می شد.
  • ماهان هاشمی
  • من اگر جایِ شما بودم، تمامِ تلاشمو می‌کردم و هرجایی لازم بود می‌رفتم تا جلویِ خراب شدن اتاق اون پیرمرد رو بگیرم، حتی اگر نتیجه‌ای نداشته باشه!

    پاسخ:
    اتفاقن با چند نفر صحبت کردم, وگفتن ممکنه اگه بالادست تریا بفهمن اونا ازش خسارت بگیرن کلا بیخیال شدم...
    سلام
    این پست شما منو برد به یک خاطره قدیمی...
    .
    .
    .
    در پناه خدا
    پاسخ:
    امیدوارم مثه این تلخ نبوده باشه..
    حالا یه چیز میگم که خداییش دیگه مضحکه؛ یکی از اقوام ما (خدا رفتگان شما رو رحمت کنه) یه انبار توی یکی از بازارای شهر داشت که اصلاً بخشی از خود بافت اون‌جا بود؛ بعدش چند سال آخر عمرش که دیگه به کهولت سن افتاده بود کلاً در اون‌جا رو بست و استراحت مطلق پیشه کرد اما یه دونه نگهبان اون‌جا گذاشته بود تا پاسخگوی مردم باشه؛ دست بر قضا فوت اون بنده خدا هم‌زمان شد با طرح مرمت و تحکیم بنای اون بازار و میراث فرهنگی هم گیر سه پیچ داده بود که اون انبار (که مساحتش تقریباً 7-8 هزار مترمربع بود و قدمتش به اوایل قاجاریه می‌رسید) رو از اینا بگیره؛ اینام گفتن نمیدیم، سازمان پیشنهاد 50 میلیون پول داد برای اون عظمت؛ قضیه برای 15 سال پیشه و اون زمان 50 میلیون خیلی بود اما اونا 18 تا ورثه بودن و 50 میلیون بین‌شون می‌خواست تقسیم بشه چیزی ازش نمی‌موند و سر همین گفتن که دیگه اصلاً نمیدیم و طبق قوانین هم تا مادامی که اون نگهبانه اون‌جا بود اجازه ورود بدون مجوز صاحبش رو نداشتن؛ آب و برق و گاز اینای اون‌جا رو هم کلاً قطع کرده بودن؛ آقا یه روز دم ظهر اون نگهبان بیچاره مجبور می‌شه در حد 5 دقیقه بره بیت‌الخرد (!) و وقتی برمی‌گرده می‌فهمه که اونا کمین کرده بودن و همین تا می‌بینن رفته فوری تصاحبش کردن و تموم شد رفت... بعد از مرمت و تحکیم هم کلاً تغییر کاربری پیدا کرد و رستوران شد :| البته اسمشو سر در اون قسمت زدن که این‌جا مال اون حاج آقای فامیل ما بوده اما خب...
    پاسخ:
    واقعا اینجور وقتا آدم میمونه چی بگه..
    از یه طرف خب بلخره اونجا یه بنای تاریخی ه و باید مرمت و نگهداری بشه, از طرفی هم وقتی داره ازش استفاده می شه و صاحاب داره....


    میگم ک, سی ساله یادشون نبوده همچین چیزایی وجود داره اصن.
    بعد حالا اومدن می گن فلان
    ای وای :(
    پاسخ:
    :(
  • هولدن کالفیلد
  • جونت سلامت! :|
    پاسخ:
    !
  • فانتالیزا هویجوریان
  • طفلک :/
    پاسخ:
    :(
    چقدر خوب می شد اگه طرح احیای همین کاروانسرا بعد از مرمت مثلا میشد استراحتگاه!. برای افراد بی خانمان شهر... ولی متاسفانه سرنوشت بناهای تاریخی  عاقبتش میشه چایخونه، هتل، رستوران یا یه چیزی که شهرداری و میراث بتونن ملتو تیغ بزنن جبیشونو پر کنن
    پاسخ:
    دقیقا....

    تازه واسه همونشم جونشون درمیاد هزینه کنن..
    چقدر دلم برای پیرمرد سوخت...
    دردناکه. .
    پاسخ:
    :(
    پیرمرد پرستو بود.


    پاسخ:
    پیرمرد دوست نداشت پرستو باشه...
  • نیمه سیب سقراطی
  • همیشه دیر می جنبیم توی این جور مسائل ، همیشه :|
    پاسخ:
    اینجور وقتا کلا نجنبیدن خیلی سنگین تره :|
    اونکه تا به الان نجنبیده, حالا بخواد با جنبیدن یه عده ای رو بدبخ کنه
    تو سانسورت خوبه...!
    شماره کارت بدم 5000تومن بهم قرض میدی؟
    پاسخ:
    زیر سوال رفتم
  • یک مردِ جدّی
  • رفتم و برگشتم! (در داستان فرو رفتم)
    پاسخ:
    متاسفانه واقعیت بود..
  • مهران نجفی
  • امیدوارم تونسته باشه جایی واسه زندگی پیدا کنه...
    پاسخ:
    منم امیدوارم...
  • شیمیست خط خطی
  • یعنی آخرش طفلک پیرمرده واقعا آواره شد؟
    مگه شما محل مرمت رو عوض نکردید؟ 
    ://
    پاسخ:
    من تو گروه مرمت نبودم اصن.. آخر هم نتونستم ببینمشون.
    محل پروژه ی خودمون رو عوض کردیم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">