-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

همین فرداست، که ظلمت پاییزی تمام می شود..

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ

گاهی وقتها عکس ها خیلی لعنتی می شوند.

عکسهایی که شاید چیز خاصی هم درشان نباشد, اما آدم را به یک دنیای دیگر می برند...


مثلا من به طور اتفاقی عکسی را دیدم مربوط به سالها پیش.

مربوط به آن روز . 

آن روز که آن اتفاق افتاد.

دقیقا وقتی در اتاق قبلی ام روی صندلی  راک چوبی  که عقابی محافظتش می کند نشسته بودم و داشتم کتابی می خواندم که درش مردی در برف گیر کرده بود و قانقاریا گرفته بود, و چقدر خواندن آن داستان برای منِ فراری از سرما سخت بود...


چند دقیقه بعد کتاب  میز بود و من دوباره روی صندلی.

عکس همینگوی که روی جلد کتاب چاپ شده بود روی قسمت چوبی میز بود, انگار دلم نمی خواست کسی چیزی ببیند. حتی او.

اما نمی دانم که همینگوی و باقی افراد مستقر در  کتابخانه ام  که زندگی من را می بینند, صدای پرت شدن و شکستن  و پاره شدن چیزها را هم شنیدند یا نه.


برای چند دقیقه از همه شان متنفر شدم. می توانستند دلداری م بدهند.

دلم می خواست حداقل پائولو کوئلیو درکم کند, در چشمانم نگاه کند و بگوید, نگذار زخم‌هایت،تو را به کسی که نیستی تبدیل کند..

یا داستایوفسکی در حالیکه عینکش را صاف می کند بگوید بیخیال., انسان موجودی است که به همه چیز عادت می کند...  یا مارکز دست روی شانه ام بگذارد و بگوید , بهترین چیزها زمانی رخ می دهد که انتظارش را نداری...


اما نه. 

ته قلبم خوشحال بودم که هیچکدامشان نمی توانند حرف بزنند. 

حداقل بدون اجازه ی من.

و آنجا نشسته اند وگوش شده اند برای احساسات خیس من...


و امروز... عادت کرده ام. فراموش کرده ام.  دقیقا وقتهایی که انتظارش را نداشته ام چیزهای خوبی برایم اتفاق افتاده اند.

و افراد ساکن کتابخانه, همچنان در سکوت من را می شنوند و می بینند.


از آن روز, تنها یک عکس مبهم باقی مانده است و بس ...





ZaZ_Port Coton  

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۴)

  • فاطیما کیان
  • مبهم بودن بعضی چیزها از صدتا تصویر واضح بی حس , با ارزش تره
    پاسخ:
    بعضی اوقات بعضی چیزایی رو از ذهنمون دور می ریزیم اما یه هاله ی مبهمی ازشون می مونه.. که شاید همون بیشتر آزار دهنده باشه
  • هولدن کالفیلد
  • از تمام پست میتونم به این واکنش نشون بدم که "کویلیو" میخونی؟ :|
    پاسخ:
    به نظرم به اینیکی گیر ندی به نفعت باشه :-/
  • ماهان هاشمی
  • این پستم مبهم بود، درست مثل عکس! :|
    پاسخ:
    یه هیولا اینجاست... خاطرات مبهم..
    خاطرات لعنتی ترند که روی همه چی میمونن
    پاسخ:
    مثه ذرات یونولیت که هر چی میتکونیشون بازم می چسبن...
    شت .. این اهنگه ....
    شباهتت بمن وحشتناکه بعضی وختا :(
    انقد که میترسم واقعن. وحشت میکنم. حالا مخصوصن قبلن که استیل نوشتنت فرق میکرد. و مثلن حتا همین الان که از سرما میترسی. و این آهنگ :((((
    پاسخ:
    تو م با این آهنگه زار زدی بارها؟ :(
    این آدم هایی که اینجوری چند من از خودشون بیرون می کشن چقدررررررر به دل میشینن :)
    پاسخ:
    هوم؟ :-/
    خاطرات یک آهنگ هم میتونن نابودکننده باشن...
    پاسخ:
    کلا خاطرات به هرچیزی می چسبن نابود کننده میشن
  • هولدن کالفیلد
  • اتفاقا این نکته به شدت جای گیر داره!
    خدایی آخه؟ کویلیو؟ :|
    پاسخ:
    جدی گفتم.
    من به این مرد مدیونم یه جورایی
    عکس ها خاطرات تصویری اند و دردناک تر ...
    پاسخ:
    ... :(
    عکس یه طرف من خراب این آهنگتم :*
    پاسخ:
    آهنگه لعنتیه :(
  • مهران نجفی
  • واقعا کوئلیو؟
    پاسخ:
    چرا همه گیر می دن به این کوئلیو ی مادر مرده :|
    از آدمای دیگه هم اسم برده شده ها :|
    تو بدترین دورۀ زندگیم روزای زیادی رو یادمه تو هوای پائیز میچسبیدم به شیشۀ جلوی بی آر تی و اینو گوش میدادم و تلوتلو میخوردم
    اونجاش که میگه
    qoui que tu fasses, je ne sais pas :(
    پاسخ:
    ببخشید یادت آوردم :(

    من اینجاشو دوس دارم: 
    Et la pluie qui revient dans nos voiles
    Pas une chanson je ne pense a toi..
  • مهران نجفی
  • :) من خیلی از کتاب هاش رو خوندم. اون زمانی که خیلی تو دور بود. هجده نوزده سالگی م فکر کنم. ولی فقط ورونیکا ش به نظرم حرفی واسه گفتن داشت.

    البته این یه نظر شخصیه فقط. :)

     

    پاسخ:
    راستش بنظرم آدمای مختلف, تو شرایط مختلف ممکنه با کتابا یا فیلما یا آهنگا یا خیلی چیزا آشنا بشن و بر حسب همون شرایطی که توشن, عاشقش بشن یا ازش متنفر بشن.
    مثل منکه به خاطر همین قضیه (پست) از همینگوی متنفر شدم و ازون به بعد وقتی کتاباشو می خوندم انگار داشتن کتکم می زدن...

    در مورد کوئلیو, منم اولین بار که خوندمش فک می کنم اوایل دبیرستان بودم و خیلی چیز زیادی نفهمیدم, شاید یه فصلش رو هم نتونستم بخونم.
    اما تو یه دوره ای از زندگیم, دوباره شروع کردم به خوندن خاطرات یک مغ, و اونزمان به طور وحشتناکی به همچین چیزی نیاز داشتم. حس کردم یه جورایی دستمو گرفت نشوند سر جام. بعد کیمیاگر و کوه پنجم و باقی کتاباش رو خوندم و حس کردم عجیب باهاش ارتباط برقرار می کنم..
    کاری به مسائل تکنیکی و اعتقادی و اینا ندارم, من وقتی حس کنم با یه نویسنده می تونم ارتباط برقرار کنم و حس می کنم می تونه توم تغییری ایجاد کنه, از نظر من, "برای من" نویسنده ی خوبیه

    اتفاقن تنها کتابیش که دوست نداشتم همین ورونیکا بود و یه کتاب دیگه به اسم برنده تنهاست, که دومی رو واقعا نتونستم تحمل کنم.
  • آلبرت کبیر
  • :|
    پاسخ:
    :-/
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">