-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

Adiou

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ق.ظ

یک غری دارم که نمی دانم باید کجا خالی اش کنم.


من خیلی الکی به دانشگاه وابسته ام.

خیلی خیلی الکی و زیاد.

بدین صورت که اگر تعطیلی های بین ترم زیاد می شد به یک بهانه ی مزخرف مثلا پرسیدن یک سوال مسخره 3 ساعت راه را ندید می گرفتم و تا آن سر شهر می رفتم که آن حس دلتنگی مسخره ام ارضا شود.


حسی که دلیلش را نمی دانم.

من واقعا دلیل خاصی برای دوست داشتن این دانشگاه ندارم.

هیچ خاطره ی خاصی درش برایم ساخته نشده چون در این مقطع که حتا یک دوست صمیمی هم برای خودم دستوپا نکردم یعنی کسانی بودند که خیلی با هم دوست بودیم اما درواقع چندین سال نوری با هم تفاوت داشتیم و دوستی مان در حد همان دانشگاه ماند.


جدای وحشتم در نزدیک شدن به آدم ها, وقتی در شرایط دوستی با افراد خیلی غیر هم فاز خودم باشم بیشتر حس ترس پیدا می کنم. نفسم می گیرد و تمام زورم را می زنم که محل را ترک کنم. با اینکه تمام مدت در تلاشم که لبخند الکی ام را حفظ کنم اما بیشتر مواقع لو می رود...

مسخره است...


می گفتم.

من یک وابستگی الکی به دانشگاه دارم و الان که دیگر بهانه ای برای آنجا رفتن پیدا نمی کنم حس خفگی دارم.

یعنی کارهای دیگری هستند که باید انجام بدهم اما هیچکدام در دانشگده ی خودمان نیستند و وقتی از جلوی دانشکده ی هنر و معماری که جلویش یک حوض مسخره قد الم کرده در باغچه های اطرافش درختچه هایی وجود دارند که درشان پر از گنجشک است چند لحظه می ایستم و با حسرت نگاهش می کنم... و بعد راهم را می کشم و میروم..


نمیدانم تمام کسانی که می خواهند فارغ التحصیل بشوند اینطوری اند یا من خیلی مسخره ام.


  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">