آیندگان!
- ۲۴ نظر
- ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۱
فکر می کنم بار اولی بود که پا به آن شهر و آن خانه می گذاشتم.
در بدو ورود، مرغدانی کوچک گوشه ی حیاط توجه م را جلب کرد اما چون شب بود و تاریک، چیزی نمی دیدم.
بعدتر ملیحه گفت چندتا از مرغهایشان را برای عاشورا سر بریدند. همان وقتی که داشتیم توی اتاقش بازی می کردیم.
گفت که دوستشان داشته اما چون خود مرغها به او گفته بودند که می خواهند بروند برایشان گریه نمی کند.
همچنین چند تا از عروسک هایش را به من معرفی کرد و گفت که اینها شبهای محرم که همه خوابند و چراغها خاموش است دور هم جمع می شوند و گریه می کنند. گفت که یکبار صدایشان را شنیده و چندباری هم دیده که صورت یکی از عروسک هایش خیس است.
لازم به گفتن نیست که من چلمنگ هم تمام این داستان ها را باور کردم و از آن روز به بعد مثل سگ از عروسک هایم می ترسیدم. که حالا که قدرت گریه دارند شاید قدرت های دیگر هم داشته باشند و نکند یک وقت خبیث بشوند و شبانه بلایی به سرم بیاورند....