-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

of Grey

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۴۷ ق.ظ

سرش را روی میز گذاشته بود و با ناخن، به تیله هایی که کنار هم ردیف کرده بود تلنگر می‌زد. ضربه هایش آنقدر محکم نبود که بتواند تیله‌ها را به جای دوری بفرستد، و فقط صدای تیک ظریف و خوش آهنگی از برخورد آنها باهم توی اتاق می‌پیچید. موهای بلندش از روی میز آویزان بودند، شبیه آبشاری که جاذبه، آن را در نیمه ی راه رها کرده و هیچوقت قرار نیست به زمین برسد. 

همانطور که چشمش به تیله‌ها بود شروع کرد به تعریف کردن چیزی.

مردمک‌های سیاه چشمان درشتش، با حرکت تیله‌ها بالا و پایین می رفت و لحن صدایش یکنواخت بود، انگار موضوعی که داشت راجبش حرف می زد اهمیت خاصی برایش نداشته باشد، اما داشت. من می‌دانستم که دارد، اما نمی خواست مغلوب شود، و صدا و نگاهش را رنگی کند.

من به طرح موجهای گرد فرش و جامدادی راه راه رویش که یک کلمه با حروف لاتین روی آن نوشته شده بود چشم دوخته بودم و به حرفهایش گوش می کردم. کلمه ی روی جامدادی را می دیدم، اما فکرم مشغولتر از آن بود که بتوانم آن را بخوانم. 

داشت از برخورد عجیب و ناراحت کننده ی یک نفر می گفت. یکی از همکلاسی هایش.  هوم... کلمه ی نوشته شده روی جامدادی unimass بود.. . چطور یک نفر می تواند به خودش اجازه بدهد که چنین رفتاری داشته باشد؟  بعضی از آدمها واقعا نه شعور و شخصیت خودشان برایشان مهم است نه شخصیت دیگران. راستی unimass یعنی چه؟


یک لحظه ساکت شد.

سرش را جابجا کرد و گوشواره ی بلندش روی میز کشیده شد. با همان حالت کمی صندلی را عقب کشید و با یک حرکت خودش را روی تخت کنار میز انداخت و درست روبروی من نشست. بالش نارنجی اش را بغل کرد و با نگاهش به شاسی ای که روی پای من بود، اشاره کرد و گفت، ببینم چی کشیدی؟

شانه بالا انداختم و کاغذ خط خطی را نشانش دادم. شاسی را از من گرفت و به پشتی تخت تکیه داد، و شروع کرد به تحلیل خط های درهم و بی معنی. خنده ام گرفت و همراهی اش کردم، و همینطور داستان های من درآوردی و دری وری همدیگر را ادامه می دادیم و بلند بلند می خندیدیم. آنقدر خندیدیم که دلدرد گرفتیم  و اشکمان درآمد.

نفس عمیقی کشیدیم و او در حالی که با گردنبند طلای بیضی اش بازی می کرد چشمانش برقی زد و گفت: لاک بیارم بزنیم؟ یه فیروزه ای خریدم محشره.

و خیز برداشت که از جایش بلند شود، اما ثابت ماند.

کمی مِن‌مِن کرد و از من قول گرفت که نخندم، و گفت یک دسته از موهایش به میله ی تخت پیچیده و گیر کرده. با وجود دل و روده درد باز هم خندیدم و خندید،  و سعی کردیم دسته موی فرفری زندانی شده را از چنگ دیو آهنین رها کنیم. بعد از یک ربع تلاش کردن، بلاخره موفق شدیم  و من گفتم که دیگر به موهای فرفری اش حسودی ام نمیشود و می تواند برای خودش نگهشان دارد. زبان درازی معنا داری کرد و به سمت کمدش رفت تا لاک را بیاورد، و من به این فکر کردم که چقدر این دختر، شبیه خواهرک نداشته ی من است...



میم عزیزم مسابقه ای راه اندازی کرده بود با موضوع توصیف، که من طبق معمول لحظات آخر رسیدم، و روز آخری دیگر رویم هم نمی‌شود چیزی بگویم.
اما اگر می‌توانید حتما شرکت کنید. خوش می گذرد.
  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۷)

قربون تو مهربون بشم:*:*
پاسخ:
عزیز دلمییی :*
هرآدمی باید یکی رو داشته باشه که پایه خل بازیاش باشه که کنارش برای چند ساعتم که شده یه چیزایی رو از یاد ببره...

پاسخ:
دقیقا دقیقا!
بعد این خل بازیا دقیقا وقتایی خیییلیییی مزه میده که آدم قبلش ناراحت بوده باشه... مثه اینجا که بعد از اون حرفای ناراحت کننده کلی خل بازی درووردیم و خندیدیم :)
نمی‌دونم چرا با این توصیفات یاد یکی از بچه‌های وبلاگ‌نویس افتادم :|
امیدوارم همیشه از شدت خنده، روده درد بگیرید ;)
پاسخ:
احیانا یاد نفر اولی ک کامنت گذاشته؟ :))
نمیدونم چی بگم
ولی خیلی خوب بود:-) 
پاسخ:
ممنونم :)
این نوشته ت رو دوست داشتم، فضا رو خیلی خوب خلق میکنی. حتی میشه چیزایی که گفتی رو نقاشی کرد. :)) 
پاسخ:
مرسی :)
راستش این توصیفت خیلی اشنا بود 
انگار یه ادمی که میشناسمش ...
همین نزدیکیا ..
پاسخ:
بنظرم هر دختری باید یکی از این موجودات داشته باشه :)
چقدر خوب نوشتی!
کاشکی همه یه دونه از این آدما توی زندگیشون داشته باشن...
پاسخ:
ممنون ^_^
اوهوم.. لازمه اصن 
  • فیلو سوفیا
  • منم امروز برای اولین بار یه لاک آبی فیروزه ای خریدم که با ساعتی که دیروز خریدمش و فیروزه ای توش داره ست بشه:)
    پاسخ:
    مبارک باشع ^_^ 
    من بهم نمیاد فیروزه ای :))
    نمیدونم چرا این دوستمون انقدر اصرار داره 
    چقد حس خوب داره داشتن همچین دوستی:)
    الان ک دیگه دیره برا شرکت نه؟
    پاسخ:
    نمیدونم :/ فک کنم تا اخر امروز قبول میکنه، خصوصی بپرس ازش
    خیلی هم فیروزه ای بهت میاد حرف اضافه هم نباشه😅😂😂
    پاسخ:
    😒😒😒
  • زهیر خنیاگر
  • دوستیتون پایدار
    پاسخ:
    ممنون :)
    اون کلمه شاید به معنای « یکپارچه » باشه. 
    پاسخ:
    شرروور مینویسن رو اینچیزا معمولا
    نه خیر، ضایع شدم، اسم یه دانشگاهه توی مالزی :))) 
    نمی‌خواستم بگم ولی دقیقاً! :))
    پاسخ:
    یوهاهاهااا :دی
    هیچ وقت تو توصیف خوب نبودم :دی
    یادمه همیشه انشاهای توصیفی شبها مثه کابوس میومدن تو خوابم :/
    پاسخ:
    :)))
    من علامت تقسیم میومد تو خوابم و می خواست نصفم کنه :))
    من که زیاد وقت نکردم بخونمتُ جزو خواننده های همیشگی ت نبودم.
    + ولی خوب می نویسیُ کاش نمی رفتی.
    + هرجا هستی موفق باشی
    پاسخ:
    ممنون لطف دارید :)
    ممنون که درکت می کنیم؟ من یکی که هیچم درکت نمی کنم. تازه خیلیم دلم می خواد بندازمت تو چرخ گوشت چرخ شدت بیاد بیرون!  :/

    اون «حضرتو» که قصد نداری بپکونی؟

    از اینام «:))» بذارم تو این شرایط؟
    پاسخ:
    چه عصبانی :/
    اون حضرتو هنوز دودلم... بپوکونم؟ نپکونم؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">