Oh father build me a boat
روی صندلی جلو نشسته بودم و خیابانها را نگاه می کردم.
خیابانهایی که اولین بار بود از آنها میگذشتیم و یادم نمی آید از آن به بعد دیگر چشمم به آنها افتاده باشد.
فقط خودمان دوتا بودیم.
سال ش را درست یادم نیست، اما یحتمل زمانی بود که داداشه هنوز به دنیا نیامده یا تازه به دنیا آمده بود و حسابی وقت داشتیم که تا میتوانیم "دوتایی" باشیم.
آن روز هم، دوتایی سوار ماشین شده بودیم و داشتیم جایی می رفتیم، من روی صندلی جلو نشسته بودم و خیابان ها را نگاه می ردم که کم کم تار میشدند و بعد تاریک و کاملا سیاه..
و بعد چیزهای ترسناکی جلوی چشمم آمد.
آن روزی که آمبولانس آمده بود توی حیاط خانه مان و دونفر با یک تخت آمدند و او را بردند،و منِ پنج ساله جیغ کشیدم و گریه کردم، یک نفر آمد بغلم کرد و برد توی اتاق و برایم داستان دشتی را گفت که درش پر از پشمک بود که هرچقدر میخوردی تمام نمی شد و موجودات پشمکی که نرم و رنگی و مهربان بودند و همه شان میخواستند با آدم دوست بشوند.
و توی خواب چندین و چندبار صحنه ی اول تکرار می شد و اتفاقات ترسناک دیگری که واقعیت نداشتند و باعث شدند از خواب بپرم.
هنوز کنارم نشسته بود و کلاج ترمز می کرد. آرام. با تعجب نگاهم کرد و پرسید چی شد خانومی؟
به جای ترکش روی دستش چشم دوختم و گرمی چند قطره اشک را روی صورتم حس کردم. بعد پغی زدم زیر گریه و او مجبور شد ماشین را به کناری بکشد و من را آرام کند.
همیشه او را همینطور به یاد میآورم.
حتی الان، در مواقعی که عصبی و پر استرس م تنها کسی است که میتواند آرامم کند، راه حل های منطقی جلوی پایم بگذارد و به جلو رفتن تشویقم کند.
همیشه کسی بوده که بتوانم برای خودم الگویش کنم و با افتخار بگویم دختر فلانی ام...
هرچقدر هم که زندگی سخت می گرفت و سنگ می انداخت و بازی در می آورد. هر چقدر هم که آدمهای زندگی سنگ می انداختند.
هنوز هم، هروقت به جای آن ترکشها نگاه می کنم بغضم می گیرد.
هنوز هم من را به فکر یک لحظه، یک صدم ثانیه نبودنش می اندازد و اینکه من هیچوقت دختر خوبی برایش نبوده ام.
هیچ تلاشی برای برآورده کردن آرزوهایش نکردم و نتوانستم آنقدر که او دوست دارد باهوش و موفق باشم.
درست است که ما مسئول برآورده کردن آرزوهای پدر و مادرمان نیستیم، اما یادمان باشد که قبل از هر چیز، "برای آنها" فرستاده شده ایم...
- ۹۵/۰۲/۰۲