-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

-------Vanilla---Avenue--------

These words are my diary, Screaming out loud....

مریم

شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۲۴ ب.ظ

صدای زنگ در ورودی بود که کسی داشت به صورت مسلسل وار کلیدش را فشار می داد.

این مدل زنگ زدن معمولا کار داداشه است که در هیچ کاری ذره ای تحمل ندارد.

در را باز کردم و داداشه با نیش باز و مامان با قیافه ی گرفته کفشهایشان را در آوردند.

 

از قضا داداشه‌ی درس نخوان را بلاخره یک مدرسه ی خوب قبول کرده بود مشروط بر  اینکه برود و یک چیزهایی را دوباره بخواند و امتحان بدهد و الخ.

به مامان گفتم که الان باید کل تهران را شیرینی بدهد, و دلیل ناراحتی اش را پرسیدم.

داداشه را فرستاد که لباسهایش را عوض کند, بعد سرش را بالا گرفت و با بغض گفت,

مریم مرد....

 
 

فکر می کنم اوایل تابستان پارسال بود,

من تازه از شر امتحانات و تحویل پروژه ها خلاص شده بودم  و تصمیم گرفته بودیم قبل از شروع ماه رمضان, برویم یک جایی و خوشی مان را در کنیم، و کجا بهتر از روستایمان.

البته فامیلهایی که در آن روستا داریم تعدادشان زیاد نیست و نسبتهایشان تقریبا دور است,

اما همه ی مان دوستش داریم و یک حس خاص مالکیتی به آنجا داریم , و هروقت که می رویم با آغوش باز و نهایت مهمان نوازی ازمان پذیرایی می شود.

 

خلاصه.

آن روز هم به صورت یکهویی راجب مقصدمان تصمیم گرفتیم و فردا صبح علی الطلوع، خاله و پسرش را برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم به مقصد روستا.

پسرها ذوق می کردند و راجع‌به شیطنت هایشان برنامه ریزی می‌کردند, و خاله و مامان هم راجب اینکه کی کجا بروند و اینها.

من هم سرم را به پنجره تکیه داده بودم و داشتم خاطراتم را مرور می کردم:

اینکه یکبار با مانتوی سفید رفته بودم و همه بد نگاهم کرده بودند. یا روزی که شوهر کوچکترین خاله ام برای اولین بار به اینجا آمده بود و در همان بدو ورود, خودش را پرت کرده بود در دریاچه ای که آنجا بود. یا آن شبی که من و یکی دیگر از دخترهای فامیل  روی کاپوت ماشین دراز کشیده بودیم و داشتیم دشت ستاره ها را تماشا می کردیم...

 

بعد از چند ساعت به شهر مورد نظر رسیدیم و با یک تاکسی خودمان را رساندیم به خانه ی یکی از اقوام در روستا که قبلا هماهنگ کرده بودیم.

با اینکه آنها فامیلهای مادر بزرگم بودند و نسبت خیلی نزدیکی نداشتیم, اما دلم به اندازه ی تمام دنیا برای تک تکشان تنگ شده بود. 

مخصوصا دخترها, که خاطرات کودکی زیادی با آنها داشتم. 

دخترها سه تا بودند, مریم دختر وسطی بود که برخلاف دختران آنجا, دیپلم داشت و چندتا مدرک فنی و کارافرینی مانند پرورش قارچ و معرق با الیاف گیاهی و اینها، و تمام دیوارهای خانه پر بود از تابلوهای محشری که مریم با ساقه های گندم درست کرده بود.

یکی از زمینهای اطراف را هم که صاحبش تهران بود کرایه کرده بود و درش انواع و اقسام سبزی جات و صیفی جات می کاشت و خلاصه از آن دخترهای ذاتا هنرمند بود و خلاق... یک طوری با همه فرق داشت... برای هرکاری به شدت سختی می کشید اما نا امید نمی‌شد..

 

آن روزی که من برای اولین بار آن تابلوها را دیدم, تا ساعتها فک م روی زمین بود...

مریم داشت تعریف می کرد که هرکدامشان چطور ساخته شده اند و من هم مشتاقانه گوش می کردم و تا روز آخری که آنجا بودیم هروقت مریم را یک گوشه گیر می آوردم کلی تشویقش می کردم و استعداد فوق العاده اش را یاداوری می کردم . مریم هم گونه اش گل می انداخت..

بعد از چند روز روستا گردی و خوش گذراندن, و سیراب شدن از هوای تازه و آسمان پر ستاره و اینها بلاخره رضایت دادیم که برگردیم. یعنی مجبور شدیم چون دیگر باید برای ماه رمضان آماده می شدیم.

 

در حال بستن ساک ها بودیم که در زدند.

چون من در نزدیکترین پوزیشن به در بودم یک چیزی روی سرم انداختم و در را باز کردم.

مریم بود, با کیسه ای در دست.

گفت که یکی از کارهایش است و دلش می خواهد به من هدیه اش بدهد. و معذرت خواست که هنوز قاب ندارد.

من آن لحظه به اندازه ی تمام عمرم ذوق کردم و قول دادم به محض اینکه پایم به تهران برسد, یک قاب خیلی قشنگ برایش پیدا کنم و روی دیوار اتاقم نصبش کنم..

 

تقریبا یک سال از آن ماجرا می گذرد,

تابلوی معرق, هنوز قاب نشده روی سه پایه, پشت تخته ی طراحی ام آرام گرفته.

هر چند وقت یکبار برش می دارم و می گذارم جلوی چشمم که همین فردا ببرم یک قاب خیلی قشنگ  برای بخرم,

اما هر دفعه به یک بهانه ای نمی شود.

 

صبح امروز, خبر دادند که مریم برای دندان پزشکی به شهر رفته بوده و در راه,

تصادف می کند و درجا....

 

حس وحشتناکی دارم.

به تابلوی معرق همچنان قاب نشده چشم دوخته ام و روی میزم پر از دستمال کاغذی مچاله شده است.

فردا, حتا اگر خودم هم زیر ماشین بروم, این تابلو باید قاب بشود.

باید

باید..

باید....

 

 

 

  • آنای خیابان وانیلا

نظرات (۱۳)

  • آدم ارغوانی
  • ...
    وااای :( خدا رحمتشون کنه...
    پاسخ:
    مرسی :(
    خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...
  • پدرام یراقچی
  • عالی بود
    :)
    پاسخ:
    چی عالی بود دقیقا؟؟؟
  • هولدن کالفیلد
  • اوففففففف، امروز پست های کمر شکن میذارن همه!
    خدا بیامرزه ایشون رو! جاش نیست وگرنه یه چیزهایی بهت میگفتم :|
    پاسخ:
    چی

    خب راستش ن چون حالم بد بود نوشتم که سبک بشم.
    شما مجبور نبودید بخونید :)
  • ماهان هاشمی
  • روحش شاد!
    پاسخ:
    مرسی از بودنتون
  • هولدن کالفیلد
  • مجبوری نخوندم، گفتم کمر شکن بود!
    آخه اگه اونها رو بگم، کمر شما میشکنه! :))
    فارغ از شوخی و اینها... هیچی انصافا! چی بگم؟ :|
    پاسخ:
    آره خب خیلی طولانی بود.
    اما خیلی حالم بهتر شد بعدش.
    خدا این کیبرد رو از ما نگیره... فک کنم تمام دکمه هاش لق شدن :-/
    آخی :(( 

    پریشب با خواهر وسطی م که نقاش هست صحبت میکردیم، میگفت فلان دوستش که خیلی هم نقاش با استعدادی نیس، مغازه زده و کارهاش رو گذاشته اونجا. ولی من حتی پول ندارم  بوم و رنگ بخرم واسه کشیدن کارهای جدید. میگفت تو با اون استعدادت نشد که به جایی برسی ولی دوستای خنگولت الان دارن دکترا میخونن یا استاد دانشگاهن. 
    و تمام اینا به خاطر چیه؟ به خاطر پول. حالا خودم که مهم نیستم ( یعنی اونقدرام با استعداد نیستم ) ، ولی برای خواهرم خیلی ناراحت شدم، خیلی سخته که آدم هنرمند باشه ولی نتونه هنرش رو بروز بده و شکوفا کنه. 

    نمیدونم چرا اینطوریه! اصن هیشکی به جایی که شایسته ش هست نمیرسه. اینکه یه هنرمندی مث دوست شما، قبل از اینکه بتونه شکوفا بشه و هنرش رو بشناسن، بره خیلی خیلی خیلی غمناکه. 

    یادش زنده و گرامی باشه و روحش در آرامش. 
    پاسخ:
    وقتی یادم میاد که چه برنامه هایی واسه آینده داشت گریه م میگیره باز...
    می گفت وقتی حسابی حرفه ای شد می خواد با مسئول مسجد صحبت کنه برای خانم ها و بچه ها کلاسای مجانی بذاره.. 

    می گفت دوست داره بقیه ی دخترا هم ازین هنرا یاد بگیرن.. فرشته بود..
    اوه چه بد... از تصادف متنفرم بس که غیرمنصفانه تر از همه چیه! :(
    روحش شاد و آروم باشه...
    پاسخ:
    خیلی.  )¬: 
  • فاطیما کیان
  • روحش شاد :(
    پاسخ:
    مرسی از بودنت.. 
  • یک مردِ جدّی
  • تازه می‌مانَد. داغ است دیگر. کهنه نمی‌شود. خاطره‌ای کافی‌ست که دنیا موج بردارد پیشِ چشم‌ها. یا عکسی که گذاشته‌اند آن گوشه. یا جمله‌ای که یکی می‌گوید. تازه است هنوز. مثلِ روزِ اوّل است. مثلِ همان ساعتِ اوّل است هنوز. همان‌قدر مَهیب. پاک نمی‌شود از ذهن. هست. همان‌جا که روزِ اوّل بوده. می‌دانم خوابِ این‌جا را هم نمی‌دیده‌ای. حالا آشناست این‌جا. اسمِ خیابان را از بَر کرده‌ای. قطعه را. ردیف را. سنگ را فردا می‌گذارند انگار. سنگ را که می‌گذارند یعنی باید باور کرد. امّا داغ است. کهنه نمی‌شود. تازه است هنوز.
    آدمی به آن‌سوی اندوه می‌رسد. اتوبوس که می‌ایستد می‌بینی باران گرفته. همه‌چیز آشناست انگار...

    +خدا رحمت کند آن عزیز را و به شما صبر و فراموشی عطا کند.
    پاسخ:
    ممنونم...

    خدا به خانواده ش صبر بده.. داغ فرزند خیلی سخته, اونم یه دختر جوون...
    چقدر دلم خواست تابلو رو توی قاب ببینم.
    پاسخ:
    منم...
    چقدر سخت ... و بخاطر همین چیزاست که دوس ندارم از کسی یادگاری داشته باشم !
    روحش شاد ... غرق در رحمت باشد ... و خدا به تو و خانوادش صبر بده !
    + این حتما قاب شدن بعد از یک سال مث اینه که بعد مرگ یادمون میفته آدما رو :(
    پاسخ:
    قاب نشده ش بیشتر اذیت می کنه :(
    منصفانه نیست یه اونجور آدمی اینطوری بمیره.. اینقدر یهویی. خدا رحمتش کنه. امیدواروم روحش قرین رحمت باشه.. خدا به خانواده ش هم صبر بده. خیلی متاثر شدم.
    پاسخ:
    مرسی...

    یه اتفاق ناراحت کننده ای هم ک افتاد این بود که هفته ی دیگه قرار بود عروسی دختر خاله ش باشه که.... کنسل شد.. :(
    واسه اونم خیلی ناراحت شدم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">